داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گفتم اگر بیایم غم دل با تو بگویم

گفتی بگو

گفتم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

گفتی گرفتی ما را؟

گفتم کاش می شد.

گفتی آرزو بر جوانان عیب نیست

گفتم آرزویت پیرم کرده

گفتی آدمی پیر چو شد، حرص جوان خواهد شد*،

گفتم چون زلیخا لطف دیدارت جوانم می کند

گفتی شتر در خواب بیند پنبه دانه

تا خواستم خیالت را لپ لپ بخورم، از خواب پریدم...



 

  • ۰
  • ۰

قدم پیش میگذارم،

پشیمان می شوم،

پا پس می کشم،

پشیمان می شوم.

آخر ای عشق،

این چه دو راهی بی سرانجامی ست؟



 

  • ۰
  • ۰

هربار که خاطرم را با تمام قدرت و سرعت، به دورترین نقطه ی عالم پرتاب می کنم،

تا تو را فراموش کنم،

تا کمی درد دوری ات فراموشم شود،

باز تک تک آرزوهایم،

خاطر تو را،

این بار شدیدتر و قوی تر به سراغم می آورند.

شاید جای پرتاب خاطرت،

باید با آن مسالمت آمیز،

روزهای نبودنت را بگذارنم،



 

  • ۰
  • ۰

تا به امروز نزدیک به سه سال است که درباره مغز و عقل مطالعه انجام می دهم و تا به امروز فکر می کردم که عشق باید درون مغز باشد. یعنی جایگاهش خلاف تصور همه قلب نیست. اما وقتی که فشرده شدن قلبم را دیدم درحالی که عقلم فرمان به جدیت و تحکم میداد نظرم برگشت.

قلب یک دولت مستقل است که با عقل در سرزمین بدن حکومت می کنند. عقل فرمانروای مطلق ست تا وقتی که سرکله عشق پیدا می شود و قلب را محل حکومتش اعلام می کند. این حکومت تازه تاسیس، قدرت طلب است و تمامیت طلب ولی در برابر عقل قدرتش کمتر است و فرد اگر سالم باشد، تعادلی میان این دو قدرت ایجاد می کند و مصالحه را برقرار می کند. اما اگر ناسالم باشد حکم به نابودی یکی می دهد. یکی در عقل محض خود را غرقه می سازد چنان که ترانه خواندن مرغان را از دریچه فیزیولوژیک می شناسد و از زیبایی و گوش نوازی این نوا هیچ نمی شنود و یکی در حس محض درگیر می شود و برای چشیدن مزه پریدن، خود را به دره می افکند.

عشق واقعی، ترکیبی ست میان عقل و قلب. همکاری صمیمانه ای ست میان این دو حکومت که به زندگی متعادل می انجامد و عاشق و معشوق را به مرحله ای والاتر از زندگی می رساند.



 

  • ۰
  • ۰

عشق را خواستم تعریف کنم بعد از مدتی.

عشق به نظرم یک جدال است. یک جدال تمام عیار که عاشق را درگیر می کند. جدالی درونی که پایان یافتن آن نه به دست عاشق که به دست معشوق ست و گره به دست وی باز می شود.

این جدال، بین مالکیت و احترام به آزادی ست. عاشق تمامیت طلب است و تمام معشوق را می خواهد. تمام توجه اش را و تمام قلب معشوق را. برای همین هم هست که در برابر رقیبان عشقی که قرار می گیرد، خشونت طلب می شود و چشم دیدن هیچ کدامشان را ندارد. حالا همین عاشق سینه چاک از طرفی وقتی می خواهد با معشوق برخورد و رابطه داشته باشد، قصدی برای محدود کردن وی ندارد یعنی می خواهد که محدودش بکند به خاطر همان حس مالکیت ش ولی از طرفی هم نمی خواهد معشوق را پرنده در قفس کند و وی را پژمرده خاطر کند. به همین دلیل هم هست که به آزادی اش احترام می گذارد و قدمی برای محدودیت ش برنمیدارد. همین قدم برنداشتن مقدمه جنگ درونی می شود و جنگ میان دو حس احترام و مالکیت را برمی انگیزد.

عاشق پیروز هیچ کدام از این میادین نمی شود. در واقع نمی تواند بشود. اگر هرکدام از این حس ها را به تنهایی ایجاد بکند نشان از بیماری روحی اش دارد. اگر تنها حس مالکیت داشته باشد، می شود همانند عشاقی که با تکنولوژی متناسب روزگار معشوق را برای خود می کنند. گاهی زندانی کردن و گاهی هم پاشیدن اسید! اما اگر تنها احترام را داشته باشد هم معشوق وی را ترک می کند. چرا که معشوق از این احترام برداشتی دارد غیر از احترام به آزادی. معشوق این رفتار را بی اعتنایی به خود تعبیر می کند و می رود.

جدال چگونه پایان می یابد؟ کلید حل این جدال در دستان معشوق است. اگر معشوق خود به اختیار و با آزادی خود را تسلیم عاشق کند و اگر معشوق توجه اش را به عاشق بدهد این جنگ مختومه اعلام می شود. چرا که عاشق به خواسته اش رسیده و سلطان قلب معشوق شده و معشوق هم آزادانه تصمیم به این کار گرفته است.

این تعریف من از عشق ست. یک جدال. تعریفی که وقتی به عقب برمیگردم و به اشعار سعدی و حافظ می نگرم رگه هایش را می بینم.



 

  • ۰
  • ۰

به هرجا بنگرم کوه و در و دشت

نشون از قامت زیبای تو بینم

باغ ایرانی رفته بودم و همه جا پر بود از گل، گل های لاله و نرگس. گل های رنگارنگ لاله که هوش از سر بینندگان برده بود و من...

من لاله می دیدم و یاد قامت زیبای تو می افتادم. من لاله ها را می دیدم. پر رنگ و لعاب بودند به چشمان مردمان و برای من بی روی تو رنگ باخته بود.

آنجا بود که باز به این فکر کردم که تو همچون گلی. اگر من خودخواهانه بخواهمت، مانند گلی که از شاخه چیده می شود، پژمرده خواهی شد ولی اگر دلت با من همراه شود، زیبایی ات دو چندان می شود و هیچ گاه پژمرده نمی شوی.



 

  • ۰
  • ۰

به هرجا بنگرم کوه و در و دشت

نشون از قامت زیبای تو بینم



 

  • ۰
  • ۰

دیشب شب آرزوها بود.

یک آرزو هم برای داشتنش نکردم. چون این آرزو او را مجبور به داشتنم می کردم و من این را نمی خواستم. من اصلا چیزی را که او نمی خواست، نمی خواهم.

حالا البته شک افتاده به دلم که این عشوه اش بود که گفت نمی خواهم یا واقعا نمی خواست.

این معشوقان عجیبند. عشاق هم.

تکلیفشان هیچ وقت معلوم نمی شود.

عاشق همیشه در همین سوال همیشگی می ماند که حالا

پا پس بکشد چون عشقش او را نمی خواهد

یا پا پیش گذارد تا عشوه ی معشوق ش را خریدار باشد...

 

  • ۰
  • ۰

داشتم فکر می کردم که همیشه که نباید حرفهای عاشقانه زد. گاهی هم باید حرف جدی زد و اتفاقا برخی عاشق شدن ها، مایه ی عبرت می توانند بشوند. من اینجا چون کسی کسی را نمی شناسد سوالات ذهنی ام را هم می توانم بپرسم.

خب همین دیگر. چند وقت آینده کمی در باره ی این عشق و مشتقات و مشقاتش می نویسم و سوالاتم را می پرسم. امیدوارم برای سوالها جواب پیدا شود و موضوعاتی که می نویسم به درد بخورند.



 

  • ۰
  • ۰

دیدن روی تو، درونم را به آتش کشید. کم نبود، لحظه ای و یک دم، ولی چنان به آتش کشید که تو گویی انبار باروت است و به جرقه ای بند است.

دو بار دیدم و آتش گرفتم. خاکستر شدم ولی آتشم تندتر و تندتر شد.

کاش نه را نمی گفتی. لااقل همان اول نمی گفتی. می گذاشتی بمیرم و بعد نه می گفتی. می گذاشتی آتش ت با امید در دلم زنده باشد. حالا چه کنم که هنوز عاشقم و امیدی ندارم.

آتش عشق ت در دلم مانده و ناامید عالم هستم.

ناامید عالم...

حالا نمی دانم پا پیش بگذارم و تو را که تصمیم بر جفا گرفته ای، بیازارم یا پا پس بکشم و خود را و قلبم را بفشارم تا جانم درآید و ...