داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

می خواهم دوست بدارم،

می خواهم عاشق باشم

ولی آنقدر زمین خوردم و آنقدر پیش غریبه ها،

اشتباه دست نیاز دراز کردم،

که از زمین و زمان می ترسم،

اگر می خواهی از ناکجا پیدا شوی و دل و دین و جانم را ببری،

بهتر این ست که زودتر

از ناکجا سر بیرون بیاوری و مرا با خودت آشنا کنی،

من ناتوان تر از اینکه هستم نمی شوم...

نابود می شوم...

حالا دیگر خسته ترینم....

جانی به تن خسته پاهایم نمانده،

ای عشق خست..