داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاکستر عشق» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

میان گریه و خنده مرددم کردی،

میان ماندن و رفتن تو پرپرم کردی،

نه صبر ماندن و نه! پای رفتن من

تو در میانه قلبم ببین چه غم کردی،

حدیث عشق تو بی تو چرا کنم هیهات!

چرا که سایه خود را ز ما، تو کم کردی

 

بلبل الشعرا



 

  • ۰
  • ۰

همچنان دیوانه ها،

دور تا دور اتاق را می گردم

و در انتظار رسیدن پیامی از تو می نشینم،

پیامی که از «تو» باشد، برای من،

فقط من،

تا من در پاسخ، برایت از

پاسخی از جنس دوستت دارم بنویسم،

یا که تنها بنویسم،

دوستت دارم،

دوستت دارم ای عبور نسیم روح افزای بهار در زمستان سرد و تارم،

دوستت دارم، عزیزتر از جانم،

دوستت دارم زیباترین حس آفرینش،

دوستت دارم...

تا پای جان.



 

  • ۰
  • ۰

این یک اصل پذیرفته شده و بی رد خور در عالم است.

بالاخره یکی خواهد آمد!

اما کی و کجا این دیدار فرا می رسد

چگونه و با چه کیفیتی این دیدار سرانجام می یابد

هیچ کسی نمی داند.

کاش در بالین مرگم نباشد فقط،

تا نفسی بتوانم عشق بازی را...



 

  • ۰
  • ۰

داشتم به داشتنت فکر می کردم،

به اینکه باز من باشم و تو باشی،

در یک جا، در یک نقطه از این عالم خاکی!

به اینکه اگر فاصله ها برداشته شوند،

با این همه از عشق و شور و امید چه باید بکنم؟

خیالاتم باطل شده ولی چاره چیست؟

وقتی فقط پرنده خیال و وهم من،

تاب پرواز به سمت تو پیدا می کند؟

کی می رسی پس به داد این خسته جان؟

تا با بوییدن قدمهات جان تازه بگیرم؟‌

کی می رسی؟...



 

  • ۰
  • ۰

این سوزناک ترین ناله و دردناک ترین پریشان حالی من ست،

چگونه باید زیستن وقتی نه امیدی به وصال مانده 

نه توانی برای جست و جوی نامی از تو،

تو در قله های دور دست ناکجا، از آدم ها گریخته ای

و من در قعر دره های دنیا، دست و پا زده در میان نامردمان

تو در فراسوی انتظاری و من...

 

آه که حالا دیگر نه دیوارهای بلند و نه شمشیرهای آخته مرا نمی ترساند،

وقتی بزرگترین ترسم در شرف وقوع باشد،

ندیدن تو...



 

  • ۰
  • ۰

هر وقت که می خواهم دوستت دارم را برایت زمزمه کنم،

دست روزگار چنان به سینه ام می کوبد،

که تو را و من را به دورترین سیاره های کهکشان می فرستد،

من، تو، فاصله ها،

هم نشین هم شده اند این روزها...



 

  • ۰
  • ۰

درد که یکی دو تا نیست که.

من تو را می خواهم، این یک درد.

تو من را می خواهی؟ نمی دانم. این هم یک درد.

بعد حالا اصلا تو هم مرا می خواهی، زنده می خواهی یا مرده؟ این هم یک درد.

اصلا تو هم مرا می خواهی، زنده هم می خواهی. کی می خواهی؟ نوش دارو می شوی برایم یا آب حیات؟ این هم یک درد.

 

هی درد، درد، درد، درد، درد،

خدایا دردهایمان درمان هم دارد یعنی؟

خدایا صبر نتوان کرد بر این درد...

 

پ‌ن: بعد از مدت ها دلم یک شانه می خواهد که بگرید. حال دلم ابری ست.

پ‌ن۲: گره عاشقانه های من در پاسداران خورده. من مانده ام که چرا از هر طرف که می روم به این پاسداران لعنتی ختم می شود همه ی داستان هایم. خدا آخر و عاقبتش را بخیر کند...



 

  • ۰
  • ۰

اگر تکه ای از قلبم دست تو جا نمانده،

چرا وقتی به تو فکر می کنم،

قلبم فشرده می شود؟

و آنقدر نفسم تنگ می شود که

ورود و خروج تک تک ذرات هوا را

به نظاره می نشینم؟

کاش این هجران خودساخته

پایان شیرین قصه های کودکی را داشته باشد...