داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف جدی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کاش میشد که بگویم نروی، گویی چشم

آخر ای جان، من بیچاره به روی تو تعصب دارم


بلبل الشعرا

  • ۰
  • ۰

امشب شب میلاد عشق است،

میلاد عشق است چون که یادمان داد،

بدون دیدن هم می توان دل داد،

بدون دیدن هم می توان عاشق شد،

عاشقی را یادمان داد،

حالا من مانده ام و فاصله ها و عشقی ناپیدا،

معشوقی غایب از نظر

و پای در گِل

و پای در گِل

و پای در گِل

 

میلاد مبارک



 

  • ۰
  • ۰

من به اینکه آنکه باید ببیند نمی بیند،

عادت پیدا کرده ام،

ولی تحملش سخت ست،

کاش کسی پیدا می شد تبلیغ می کرد برایم،

که به دست آنکه باید ببیند شاید برسد،

که شاید ببیند و بفهمد اندازه عشق م را...



 

  • ۰
  • ۰

ما عاشق پیشه ها یک دنیای کوچک داریم.

خودمان هستیم و یاد و خاطره ی خوش یک حس،

یک حس خوب که تجربه اش نادر و نایاب است و

کم پیش می آید ولی وقتی پیش می آید آخ چه خوب است.

معتقدم اگر افرادی نظیر افشین یداللهی هستند که عاشقانه می سرایند

یا سعدی که غزلیاتی سرشار از عشق سروده اند،

این ها عشق را چشیده اند. هم هجرانش را هم وصالش را.

وگرنه مگر می شود بازی کرد عاشقی را.

حاشا و کلا که نمی شود.



 

  • ۰
  • ۰

عاشق را همواره دو بیم باشد،

اول از دست دادن معشوق

و دوم آزردن معشوق

حال اگر معشوق عاشق را پس زند،

عاشق در فلسفه و منطق گرفتار آید که

اگر معشوق را از دست دهد،

می میرد و اگر پا پیش گذارد

معشوق را میازارد.

عاشق واقعی آن کس ست که چون

فهمید معشوق دلش با اون نیست،

پا پس گذارد و دل جاگذارد

عاشق این چنین می شود که

معشوق را نمی آزارد و

معشوق را هم از دست نمی دهد.



 

  • ۰
  • ۰

معاشقه در ادبیات ترجمه ای ما جای روابط زن و شوهر را گرفت،
اما این بدترین و کم عمق ترین و بی محتواترین جایگزینی بود،
من وقتی عاشق ت شدم،
با خیالت عشق بازی میکردم،
با خیالت به پرواز در می آمدم و آسمان و زمین را در می نوردیدم،
من پرنده ی در قفس خیالم با تو سفرها رفت،
از مسافرت کربلا و مکه تا مسافرت های تفریحی،
از مسافرت از زمین به سمت آسمان،
من خیالم با خیال تو از هفت آسمان گذر کرد،
من خیالم با خیال تو به گردون رسید،
من در خیالم با تو به عرش اعلی رسیدم،
با تو در پرواز شدم و هم نشین فرشتگان و عرشیان شدم،
چه ترجمه ناقصی بود و چقدر سبک که معاشقه را
به راضی شدن های زمینی گره زدند...
من در خیالم دست در دست تو گذاشتم و دور تا دور ایران را گز کردم،
من برای این خیالاتم، برای این اوهامم تو را می خواستم،
نه برای یک حس رضایت زمینی...
من و تو قرار بود بال پرواز باشیم تا با هم مسیر خورشید را طی کنیم...
من و تو تا خورشید...
تو اولین کسی بودی که خیالم را چنین پرواز دادی...
تو اولین بودی،
تو اولین بودی،
تو اول..ین..ب..ودی...

 

  • ۰
  • ۰

اینجا دلم نویسنده است.

جای دیگر هست که عقلم می نویسد ولی اینجا دلم می نویسد.

افسار کلام را می دهم به دست دل و می گذارم با خیال راحت بنویسم

چون اینجا نه من کسی را می شناسم و نه کسی من را.

اینجا خلاصه اگر حرف جدی هم گفته می شود، اجازه اش را دل داده است...

اینجا حاکم مطلق دل است.