داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هر وقت که می خواهم دوستت دارم را برایت زمزمه کنم،

دست روزگار چنان به سینه ام می کوبد،

که تو را و من را به دورترین سیاره های کهکشان می فرستد،

من، تو، فاصله ها،

هم نشین هم شده اند این روزها...



 

  • ۰
  • ۰

آه ای عشق!

تو چه آشفته و بی پرده،

رنگ رخسارم برده ای و مرا رسوای عالم کرده ای،

تو را من جور دیگر می شناختم،

آرام بخش و دلربا

و حالا تو، ای عشق،

اینچنین آشفتگی،

و این چنین درد فراق

را به جانم نشانده ای.

دردی اگرچه شیرین ولی جانکاه،

آه ای عشق!

خانه ات آباد...



 

  • ۰
  • ۰

درد که یکی دو تا نیست که.

من تو را می خواهم، این یک درد.

تو من را می خواهی؟ نمی دانم. این هم یک درد.

بعد حالا اصلا تو هم مرا می خواهی، زنده می خواهی یا مرده؟ این هم یک درد.

اصلا تو هم مرا می خواهی، زنده هم می خواهی. کی می خواهی؟ نوش دارو می شوی برایم یا آب حیات؟ این هم یک درد.

 

هی درد، درد، درد، درد، درد،

خدایا دردهایمان درمان هم دارد یعنی؟

خدایا صبر نتوان کرد بر این درد...

 

پ‌ن: بعد از مدت ها دلم یک شانه می خواهد که بگرید. حال دلم ابری ست.

پ‌ن۲: گره عاشقانه های من در پاسداران خورده. من مانده ام که چرا از هر طرف که می روم به این پاسداران لعنتی ختم می شود همه ی داستان هایم. خدا آخر و عاقبتش را بخیر کند...



 

  • ۰
  • ۰

گوله گوله احساسات هست که

می خواهم بیرون بریزم ولی نه سوادش را دارم

نه ذوق و استعداد کافی.

فقط می دانم تو را دوست دارم

فقط همین.

و از بس دوستت دارم که می خواهم

بغلت کنم و بچلانمت...

له له له له...

می دانی اصلا؟

این فکر کنم برای این باشد که می خواهم

قلب خودم و خودت را یکی کنم.

که با هم بزنند. که قلبم با قلب تو بزند.

می آیی بغلت کنم؟



 

  • ۰
  • ۰

دکترم می گفت در بی هوشی قلبم چند لحظه ای را نامنظم زده و معتقد بود باید به دکتر قلب مراجعه کنم.

کاش یک دکتر پیدا می شد که پیش تو بودن را تجویز می کرد...

من که فکر می کنم، آن لحظه های نامنظم زدن قلبم، برای وقتی بوده که

تو به من فکر می کردی و من به تو...



 

  • ۰
  • ۰

چشمت را دزدیدی از من ولی 

در عمق چشمانت خواستن می دیدم

یا نه!

صبر کن!

شاید هم این تنها انعکاس دل من بود

که در چشمان تو افتاده بود...

آه که چه خوش خیال شده ام،

که یک آن، با هم بودن را خواسته ات دانستم...



 

  • ۰
  • ۰

ماییم و دلی که بی تو بی نظم می زند،

اول کمی یواش و بعد کمی تند می زند،

ترسی به جان خسته ام افتاده از سحر

اصلا چرا بدون دیدن روی تو می زند؟

 

بلبل الشعراء



 

  • ۰
  • ۰

اگر تکه ای از قلبم دست تو جا نمانده،

چرا وقتی به تو فکر می کنم،

قلبم فشرده می شود؟

و آنقدر نفسم تنگ می شود که

ورود و خروج تک تک ذرات هوا را

به نظاره می نشینم؟

کاش این هجران خودساخته

پایان شیرین قصه های کودکی را داشته باشد...



 

  • ۰
  • ۰

می گفت عاشقی بلدی؟

می گفتم عاشقی عبارت باشد از دل دادن و دل بریدن.

می گفت: پس هنوز عاشق نشده ای.

می گفتم: پس چگونه ست عاشقی؟

می گفت: عاشق آن است که سخن از دل نتواند آوردن، وقتی دلی به جا نباشد.

 

بلبل الشعرا



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

دیروز که داشتم برای عمل می رفتم فکر کردم به اینکه وصیت نکرده ام برایت.

یعنی بخشی از وصیت را که برای تو بود، نگفته ام.

حالا و قبل از اینکه دوباره حسرت وصیت به دلم بماند، می نویسمش.

به نام حق،

بارها و بارها دوستت دارم ها را بر در و دیوار نوشتم و حسرت دیدار تو ماند بر دلم.

بارها و بارها دوستت دارم ها را به سر زبانم آوردم و ترس از دست دادنت مانع فریادم شد،

وه که حالا که مرگ بین ما فاصله می اندازد به از دست دادنت فکر هم نمی کنم.

کاش بعد از مرگ ما را به هم برسانند...

از خودت مراقبت کن، زیبا و دلربای من که افتادن سر به پای تو هم برایم، افتخاری بود.

اینکه بگویند به تیر عشق گرفتار آمد و جان در ره عشق داد...