داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گفتمان عاشقانه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آه ای عشق!

تو چه آشفته و بی پرده،

رنگ رخسارم برده ای و مرا رسوای عالم کرده ای،

تو را من جور دیگر می شناختم،

آرام بخش و دلربا

و حالا تو، ای عشق،

اینچنین آشفتگی،

و این چنین درد فراق

را به جانم نشانده ای.

دردی اگرچه شیرین ولی جانکاه،

آه ای عشق!

خانه ات آباد...



 

  • ۰
  • ۰

می گفت عاشقی بلدی؟

می گفتم عاشقی عبارت باشد از دل دادن و دل بریدن.

می گفت: پس هنوز عاشق نشده ای.

می گفتم: پس چگونه ست عاشقی؟

می گفت: عاشق آن است که سخن از دل نتواند آوردن، وقتی دلی به جا نباشد.

 

بلبل الشعرا



 

  • ۰
  • ۰

امروز حال دلم خوب ست،

شاید نفحه از نفحات انس به من رسیده،

نمی دانم.

ولی حالم خوب ست،

تو بگو کدامین باد از کوی ات گذشته و به من رسیده

که حالم را چنین دگرگونه کرده؟

حال دلم خوب است انگار...



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

این ششمین نامه ای است که می نویسم. هیچ وقت فکر نمی کردم که بتوانم این قدر ادامه بدهم. فکر می کردم که شاید نامه دوم و سوم که رسید از بودنت و دیدنت ناامید شوم و تمام. ولی حالا ششمین اش را برایت می نویسم. ترسم بیشتر این است که تعداد نامه ها آنقدر بالا برود که وقتی بالاخره دست غدار روزگار ما را به هم رساند مجبور شوم که نامه هایم را بار شتر کنم و برایت بیاورم و خواندن این نامه ها مجال رسیدن به نامه های پس از عاشقی و دیدارمان را ندهد. می ترسم که نکند به نبودنت عادت کنم و آتش عشقت خاموش شود. نه حاشا و کلا که این چنین نمی شود، ولو مرگ آتش در سینه ام را به زیر خاک کند، عشق تو خاموش شدنی نیست. همیشگی و تا ابدالآباد هست...

امروز باز دلم برایت تنگ شده بود. این قسمت اش دیگر تکراری همه ی نامه هایم شده است. این دل تنگ شده و فکر باز شدن  هم ندارد خودت باید برای بهتر شدنش کمکی بکنی و این حالت حاضر غایب را تمامش کنی. حاضر حاضر شوی. غر زدن هایم را به پای این دل تنگی بگذار و اینکه اگر این هجران به وصال پایان پذیرد همه این غم و غصه ها پایان پذیرد و زبانم یارای رساندن پیام عشق و شورم را نخواهد داشت. وه که چه خوش باشم در شب وصل تو که «مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم»

می بینی این پرنده خیال هر از چند گاهی به پرواز در می آید و برای روزهای بودن و وصل مان رویا پردازی می کند. اصلا تمام عالم کارگاهی شده اند برای تصویر سازی روزهایی که بالاخره این هجران به پایان می رسد و من یعقوب وار یوسفم را به نظاره می نشینم. که تو نیز نور دیده ی منی و بوی پیراهن تو نور به چشمم آورد...

درد هجران را من برای دشمن م هم آرزو نمی کنم. الهی همه در مقام وصل باشند و زهر هجران نکشند...

به امید وصل



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

 

دقت کرده ای که تا به حال سه نامه را با سلام و صلوات خدمتت ارسال کرده ام؟ دقت کرده ای سلام من یعنی سلاح افکنده ام و پیش آمده ام؟ اصلا دقت کرده ای که من، منیت ام را هم زیر پا گذاشتم و پا پیش گذاشتم؟ یعنی هیچ نبودم و پیش آمدم. حالا هم هیچ ام و هیچ. یعنی تا وقتی الف قامت دوست کنار این صفر قرار نگیرد، من همچنان هیچ می مانم.

این خوب است که ناز می کنی، عالی ست. اصلا من تو را با ناز ت دوست می دارم. با ناز زیباتر می شوی. اما می شود میانه ی این همه ناز و کرشمه ات، یک نیم نگاه، یک رد شدن آرام و با صلابت نگاه ت از رویم، من را مهمانم کنی؟ آتش زبانه می کشد اما این نیم نگاه حکم همان بشکستن ظرف را دارد. آنجا که می گوید، اگر با دیگرانش بود میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ دلم را خوش می کند به اینکه اگر دل هم می شکنی، دلت لابد با من است.

غر غرو شده ام نه؟ فکر کنم این غریبی و ناشناسی ات کار دستم داده است. دیگر وقت اش هست که لااقل نشانی از خودت برایم بفرستی. نه اینکه نفرستاده باشی ها. من بوی تو را از میان رد پای بهار استشمام کرده ام. من نشان تو را از باد صبا گرفته ام. همین است که فهمیده ام هستی و همین است که آتشم را تند کرده است. اما می شود اول نامت را بگویی؟ که بشوم هم نامت؟

نامه هایم پر شده از احساسات متضاد. گاهی به جان خودم غر می زنم که چه چیزت کم بود که عاشق شدی و چه شده است تو را که عاشق نادیده شدی؟ گاهی به تو غر می زنم که نازت را به کس دیگری نفروشی. که نامی و نشانی برایم بفرستی. در جوانی پیر و غر و غرو شده ام. ببخشید مرا.

خاطرت مکدر مباد،

و نازت مستدام باد.

قربانت

و خدا نگه دارت،

  • ۰
  • ۰

می دانی روزی که گفتم دوستت دارم،

طشت رسوایی خود را فروافکندم،

آخر تا به حال، حرفی را چنین از ته وجودم جست و جو نکرده بودم

و تا به حال حرفی را این چنین ثقیل و سنگین نیافته بودم.

طشت رسوایی ام صدایی داد که

گوش عالم را کر کرد و

اُف و آه! و آه و آه...

من تا به حال، خدایم را چنین عاشقانه نخواسته بودم

آه که تا به حال خدایم را چنین مستانه نخوانده بودم

آه که تا به حال چنین صمیمانه و عمیق توبه ای از ته دل نکرده بودم

آه که من نه دنیایم که تو باشی را نداشته ام، و نه خدایم را،

آه که حالا حسرت داشتنم دوگانه شد...