داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۸ مطلب با موضوع «نامه های من» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سلام

 

این هشتمین نامه است. دارم بساط رفتن به یک سفر دور و دراز را فراهم می کنم. سفری که به اعتقاد بسیاری بی بازگشت است و به اعتقاد من، با بازگشت. اما نه یک بازگشت معمولی. بازگشت به سمت تو یا نمی دانم شاید هم سفر آمدن به سمت تو باشد. هرچه که هست این سفر یا من را از تو دور می کند یا نزدیک. تصمیم گرفته ام افسار زندگی را چند وقتی رها کنم تا این اسب چموش زندگی هر طرف که می خواهد سرک بکشد و مرا به هر کجا که می خواهد ببرد. این طوری شاید وقتی که خسته شد، به فرمان من هم سر کج کند و شاید کمی هم به مراد دل من بگردد.

این روزها که نزدیک و نزدیک تر به این سفر می شوم در دلم آشوب می افتد که نکند این رفتن، معادل دور شدن از تو باشد. بعد تر آشوب می افتد که نکند معادل رسیدن به تو باشد. اگر به واقع این سفر تو را به من برساند چه کنم؟ نکند پایم یاری نکند به رسیدن؟ نکند، نکند، نکند، این نکندها پر شده در ذهنم و نمی دانم کی می شود که اولین نامه را خطاب به تو بنویسم. خطاب به خود خودت. خود خودت بعد از آنکه تو را بشناسمت. آه که در آن وقت چقدر حرف دارم برای زدن. به خاطر همه این سال ها که خودت را پشت ابرها پنهان کرده بودی و از تابیدن به من طفره می رفتی.

دارم برای رفتن به سفر آماده می شوم. کاش میشد که در همین فرصت باقی مانده دوباره و چندباره ببینمت. ولی چه سود که این آرزوی بعیدی ست که من دارم و معلوم نیست به کجا خواهد رسید. آرزوهایم دور و دراز شده می بینی؟ 

می خواهمت عاشقانه و از عمق وجودم.

دوستت دارم...

همین

  • ۰
  • ۰

سلام عزیز نادیده من،

 

بدون مقدمه می روم سر اصل مطلب. داشتم مرور می کردم آنچه بر من گذشت را، و دیدم که ای دل غافل. بعد از نامه ششم، به طور رسمی شاعر عشق نادیده خود شده ام. من که تا پیش از تو، برای گفتن یک مصرع موزون روزها صرف می کردم حالا خود به خود موزون شده ام و در عشق تو، چنان وزن و قافیه پیدا کرده ام که سخت است جز با زبان شعر با کسی سخن بگویم.

عزیز نادیده من،

تو منبع شعر و طربم شدی و حالا من به طرب آمده ام و از عشق و تو شعر می خوانم. نه برای دیگران. برای دل خودم. شعر که برای دل باشد به دل می نشیند. این را ندیده از تو آموختم.

ممنونم که لااقل تلخی دوری خود را به شیرینی شعر تخفیف دادی.

من به دیدار نزدیک مان امیدوارم، به اینکه تو را درست همین روزها که شانس خود را برای دیدنت کم می بینم، تو را ببینم.

می آیی برای رسیدنمان به هم دعا کنیم؟ تو دعا کن برای من، که من به خواسته قلبم برسم.

 

ارادتمندت عزیزِجانم،



 

  • ۰
  • ۰

سلام؛

کاش کسی بود که آدرس این آتشکده را به تو می رساند، تا ببینی جایی که عقلم دستش نمی رسد، چه ها می کشم از نبودنت.
آتش می زند قلب و تنم را.
عزیز تر از جانم، می نشینم و برمی خیزم و آب می نوشم و خلاصه هر نفسی که فرو می رود و هر نفسی که برمی آید، با یاد تو و عطر تو در هم می پیچد.
عزیزجانکم،
امروز مبعث پیامبر بود. روزی که کسی از تبار نور و امید و از جنس انسان، آمد تا ما را به سوی عشق ازلی و ابدی رهنمون باشد.
امروز مبعث بود ولی برای من روز بعثت تو به پیامبری قلبم روز دیگری ست. روزی که از آن روز نغمه ی پرندگان رنگ دگر به خود گرفت و روزی که عطر گل ها، معنا یافت.
تو پیامبر قلبم شدی تا جهان را این بار از دریچه ی چشمان تو ببینم.
آمدی تا به زمان ها و ساعت های باطل زندگی ام، معنا ببخشی و مرا برهانی از این همه دور باطل،
تو رسالت ت را به سرانجام نرساندی اما،
این چگونه پیامبری ست که می آید و نادیده و ناشنیده می گیرد التماس و عجز پیرو اش را.
این چگونه پیامبری ست که می آید و می رود و پیرو اش را می گذارد و یک دنیا سوال بی جواب؟
عزیزجانم،
مهدی موعود عج الله تعالی فرجه، غایب از نظرهاست ولی دیده ای که چگونه هوای پیروانش را دارد؟
دیده ای که روزها و شب ها به دردهای نهان و آشکارشان می نگرد و با آنها هم درد می شود؟
عزیزجانم،
در این لحظه که نامه را می نویسم، نه تو را دیده ام و نه تو را می شناسم. ولی ببین چگونه عاشق ت شده ام. نادیده و ناشنیده و ناشناخته. من عاشق ت شده ام و برای رسیدنت و برای بوییدنت لحظه لحظه را می شمارم. نمی دانم که تو چگونه ای در این زمان؟ آیا تو نیز به تقلید از مهدی موعود، به درد و رنج من همراهی یا آنکه طریق دیگری در پیش گرفته ای و روش و منشی متفاوت داری؟
معشوق من،
دل را به تو داده ام و تو را طلب کردم. نه اینکه تو را طلب کنم و بعد دل م را به تو بسپارم. من همان روز که سودای تو در سرم افتاد دلم را داده بودم. حالا این دوری و بی توجهی، بی سامانم می کنم.
این چنین با عاشقت تا مکن معشوق جانم. دل من طاقت این دیدن های نیمه و نصفه و درد دل های شبانه و روزانه را ندارد.
معشوقم، حالا که بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ را برایم شروع کردی چرا به پایانش نمی رسانی؟
چرا با وصال آن را تمام و کمالش نمی کنی؟ خدا خودش قول داده که  تو از شر مردمان حفظ می کند.
وَاللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ
هر کار می کنم، نامه ام به پایان نمی رسد. شوق نوشتن برای تو همچون نفس های این روزهای فراق است که به شوق وصال فرو می رود و برمی آید. کلمات همچون ماهیانی که به شوق دریا بالا و پایین می پرند از دستانم به این دریای کلمات فرومی افتند و من در کنترل آنها ناتوانم.
نامه ام را باز می گذارم تا دوباره از تو بنویسم. از روزهای نبودنت و از شوق دیدارت...

  • ۰
  • ۰

سلام عزیزِجانم،

 

خوبی؟ سرخوشی از اینکه دلم را شکسته ای و از دور بر این حال زارم می نگری؟ از بس که به خود پیچیدم گره کوری خورده ام که با دندان هم باز شدنی نیست.

تو که خوب هستی قطعا. یعنی همیشه خوب بوده ای. اصلا چون خوب بوده ای به سراغت آمدم و پسندیدمت. این حال ماست که هر وقت دلت می خواهد ابری اش می کنی و هر وقت دلت می خواهد بارانی اش.

عزیزِجانم،

حال پریشان دلم، بدتر و بدتر دارد می شود. مسیری در پیش رو دارم که اگر تو در پیشم نباشی معلوم نیست که به کدامین دره سقوط کنم و در ژرفای کدامین غار ره گم کنم.

عزیزِجانم،

قرار نبود که مسیرم را تنها و بدون تو طی کنم. اما دست تقدیر هنوز صلاح نمی داند که وصال ما را رقم بزند و خط بطلانی بر این همه غم من بکشد.

عزیزِجانم،

قلب ام که در دست توست. گاهی حس می کنم که می فشاری اش تا از غیر خودت پاکش کنی. عیب ندارد. پاکم کن. اصلن این دل را به پای تو ریختم که هرطور که می خواهی با آن تا بکنی.

عزیزِجانم،

نفس ام تنگ آمده است است. ترسم این است که به وقت وصال، جانی برایم نمانده باشد که بخواهم به پایت قربانی کنم.

عزیزِجانم،

آتش این سینه را شعله ور کرده ام که ره گم نکنی. شب و روز در دروازه شهر در انتظار آمدنت نشسته ام و راه را برای تو روشن کرده ام.

عزیزِجانم، مهربانم،

تو بمان با دل من، من تمام زمین را برایت چراغانی می کنم.

عزیزِجانم،

تو اول و آخر و وسط عشقی. تو تفسیر کتب عشقی. تو معنای لغوی و استعاری عشقی.

تو برای دلم بمان.

در پناه خالق العشق

امضا دلداده مسکین تبارت

  • ۰
  • ۰

سلام،

این ششمین نامه ای است که می نویسم. هیچ وقت فکر نمی کردم که بتوانم این قدر ادامه بدهم. فکر می کردم که شاید نامه دوم و سوم که رسید از بودنت و دیدنت ناامید شوم و تمام. ولی حالا ششمین اش را برایت می نویسم. ترسم بیشتر این است که تعداد نامه ها آنقدر بالا برود که وقتی بالاخره دست غدار روزگار ما را به هم رساند مجبور شوم که نامه هایم را بار شتر کنم و برایت بیاورم و خواندن این نامه ها مجال رسیدن به نامه های پس از عاشقی و دیدارمان را ندهد. می ترسم که نکند به نبودنت عادت کنم و آتش عشقت خاموش شود. نه حاشا و کلا که این چنین نمی شود، ولو مرگ آتش در سینه ام را به زیر خاک کند، عشق تو خاموش شدنی نیست. همیشگی و تا ابدالآباد هست...

امروز باز دلم برایت تنگ شده بود. این قسمت اش دیگر تکراری همه ی نامه هایم شده است. این دل تنگ شده و فکر باز شدن  هم ندارد خودت باید برای بهتر شدنش کمکی بکنی و این حالت حاضر غایب را تمامش کنی. حاضر حاضر شوی. غر زدن هایم را به پای این دل تنگی بگذار و اینکه اگر این هجران به وصال پایان پذیرد همه این غم و غصه ها پایان پذیرد و زبانم یارای رساندن پیام عشق و شورم را نخواهد داشت. وه که چه خوش باشم در شب وصل تو که «مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم»

می بینی این پرنده خیال هر از چند گاهی به پرواز در می آید و برای روزهای بودن و وصل مان رویا پردازی می کند. اصلا تمام عالم کارگاهی شده اند برای تصویر سازی روزهایی که بالاخره این هجران به پایان می رسد و من یعقوب وار یوسفم را به نظاره می نشینم. که تو نیز نور دیده ی منی و بوی پیراهن تو نور به چشمم آورد...

درد هجران را من برای دشمن م هم آرزو نمی کنم. الهی همه در مقام وصل باشند و زهر هجران نکشند...

به امید وصل



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

 

دقت کرده ای که تا به حال سه نامه را با سلام و صلوات خدمتت ارسال کرده ام؟ دقت کرده ای سلام من یعنی سلاح افکنده ام و پیش آمده ام؟ اصلا دقت کرده ای که من، منیت ام را هم زیر پا گذاشتم و پا پیش گذاشتم؟ یعنی هیچ نبودم و پیش آمدم. حالا هم هیچ ام و هیچ. یعنی تا وقتی الف قامت دوست کنار این صفر قرار نگیرد، من همچنان هیچ می مانم.

این خوب است که ناز می کنی، عالی ست. اصلا من تو را با ناز ت دوست می دارم. با ناز زیباتر می شوی. اما می شود میانه ی این همه ناز و کرشمه ات، یک نیم نگاه، یک رد شدن آرام و با صلابت نگاه ت از رویم، من را مهمانم کنی؟ آتش زبانه می کشد اما این نیم نگاه حکم همان بشکستن ظرف را دارد. آنجا که می گوید، اگر با دیگرانش بود میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ دلم را خوش می کند به اینکه اگر دل هم می شکنی، دلت لابد با من است.

غر غرو شده ام نه؟ فکر کنم این غریبی و ناشناسی ات کار دستم داده است. دیگر وقت اش هست که لااقل نشانی از خودت برایم بفرستی. نه اینکه نفرستاده باشی ها. من بوی تو را از میان رد پای بهار استشمام کرده ام. من نشان تو را از باد صبا گرفته ام. همین است که فهمیده ام هستی و همین است که آتشم را تند کرده است. اما می شود اول نامت را بگویی؟ که بشوم هم نامت؟

نامه هایم پر شده از احساسات متضاد. گاهی به جان خودم غر می زنم که چه چیزت کم بود که عاشق شدی و چه شده است تو را که عاشق نادیده شدی؟ گاهی به تو غر می زنم که نازت را به کس دیگری نفروشی. که نامی و نشانی برایم بفرستی. در جوانی پیر و غر و غرو شده ام. ببخشید مرا.

خاطرت مکدر مباد،

و نازت مستدام باد.

قربانت

و خدا نگه دارت،

  • ۰
  • ۰

سلام،

این عجیب شاید باشد که هنوز که نمی شناسمت و برایت نامه می نویسم. اما مطمئن هستم که روزی که بالاخره این پرده میان ما برداشته شود و چشمم به جمال رویت روشن شود، این نامه ها را مجبور می شوم دوباره و چندباره بنویسم و واژگانش را بازآرایی کنم. چون مطمئن هستم که تو بهتر از آنی که با واژگان و کلمات بتوان توصیف ت کرد. بگذریم.

کمی دلگیر شده بودم. دلم امروز یک همراه و همدل می خواست. کسی که بتوانم برایش ریز ریز بگویم و او سنگ صبورم باشد. کسی که مطمئن باشم که رازدارم خواهد بود. کسی که عیب هایم را بداند و پوششی باشد برای نداشته هایم. لباسی باشد برای این هیکل ناخراشیده و نافرم ما.

من پیش از دیدنت عاشق ت شده ام. تصمیم گرفتم که عاشقت شوم. هرچند که شاید روزهای اولی که به دیدارت بیایم، عشقم را پنهان کنم. مسخره است که چندین و چند سال صبر و حوصله می کنم و برای رسیدن به تو شب و روز را طی می کنم و وقتی به تو برسم، چند وقتی را پنهانی عاشقت شوم. میدانی، تقصیر، تقصیر این عاشقان قلابی ست که آدم را محتاط می کند. آدم را می ترساند. باید صبر کنم اما این یکی صبر خلاف صبرهای دیگر، صبر مقدسی ست. می دانی سنگ وجودم را لعلی می کند که شایسته وجود تو شود.

بگذریم. قرار نبود این حرفها را بزنم. می خواستم از دل گرفتگی امروزم برایت بگویم. ولی بگذار وقتی دیگر. الان فقط از دوری و ناشناسی ات دلگیرم و بس. کاش که این مانع فاصله ها را از بین ببری و قدمی پیش بگذاری. تو یک قدم پیش بیا، قول می دهم به تقلید از خدایم، صد قدم سوی تو بیایم. فقط یک قدم.

مراقب خودت باش. رقیبان را به پیش خود راه مده و زود بیا.

خدا نگه دارت ان شاالله

  • ۰
  • ۰

سلام،

این اولین نامه عاشقانه پیش از شناختن تو ست، بیشتر دست گرمی ست که وقتی تو را دیدم و هوش از سرم رفت لااقل نامه ای باشد که حرفم را به تو گفته باشم. ترسم این است که حتا همین نامه هم وقتی تو را ببیند، واژگانش از کناره ی نامه فرو بریزند و حرف به حرف در پای تو بریزند که حق دارند. اگر نریزند باید تعجب کرد.

می دانی چند وقت است که منتظرم از راه برسی و من با یک نظر، دل را و دین را و هرچه بود و نبود را ببازم. مدت هاست به فکرم که از تو بنویسم و حالا جرات به خود داده ام تا حرف هایی را بنویسم که درون قلبم جا گرفته و شب و روزم را به تو گره زده.

تویی که هنوز ندیده عاشق ت شده ام و هنوز ندیده تکه ای از قلبم را به نامت کرده ام. سندش را بی نام و در وجه حامل نوشته ام و به دست باد سپرده ام تا مگر پای باد به مقدمت برسد. نمی توانم تو را «شما» بنویسم. آخر شما خیلی دور است و تو نزدیکی. از من به من نزدیک تری و وقتی چنینی، مگر می شود تو را شما خواند. تو تویی هستی که من هم هستی. چون منی نیست. همه تویی. هم من هم تو.

خواستم از دوری این چند وقت ت و پنهان شدن ت بنویسم و درد و رنج شبانه روزم که دیدم مجالش نیست و نباید به قدر یک حرف و آوا هم حسن همنشینی ات را از دست بدهم که گفته اند:

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

دوست ت دارم عشق نادیده ام...