داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

  • ۰
  • ۰

سلام؛

کاش کسی بود که آدرس این آتشکده را به تو می رساند، تا ببینی جایی که عقلم دستش نمی رسد، چه ها می کشم از نبودنت.
آتش می زند قلب و تنم را.
عزیز تر از جانم، می نشینم و برمی خیزم و آب می نوشم و خلاصه هر نفسی که فرو می رود و هر نفسی که برمی آید، با یاد تو و عطر تو در هم می پیچد.
عزیزجانکم،
امروز مبعث پیامبر بود. روزی که کسی از تبار نور و امید و از جنس انسان، آمد تا ما را به سوی عشق ازلی و ابدی رهنمون باشد.
امروز مبعث بود ولی برای من روز بعثت تو به پیامبری قلبم روز دیگری ست. روزی که از آن روز نغمه ی پرندگان رنگ دگر به خود گرفت و روزی که عطر گل ها، معنا یافت.
تو پیامبر قلبم شدی تا جهان را این بار از دریچه ی چشمان تو ببینم.
آمدی تا به زمان ها و ساعت های باطل زندگی ام، معنا ببخشی و مرا برهانی از این همه دور باطل،
تو رسالت ت را به سرانجام نرساندی اما،
این چگونه پیامبری ست که می آید و نادیده و ناشنیده می گیرد التماس و عجز پیرو اش را.
این چگونه پیامبری ست که می آید و می رود و پیرو اش را می گذارد و یک دنیا سوال بی جواب؟
عزیزجانم،
مهدی موعود عج الله تعالی فرجه، غایب از نظرهاست ولی دیده ای که چگونه هوای پیروانش را دارد؟
دیده ای که روزها و شب ها به دردهای نهان و آشکارشان می نگرد و با آنها هم درد می شود؟
عزیزجانم،
در این لحظه که نامه را می نویسم، نه تو را دیده ام و نه تو را می شناسم. ولی ببین چگونه عاشق ت شده ام. نادیده و ناشنیده و ناشناخته. من عاشق ت شده ام و برای رسیدنت و برای بوییدنت لحظه لحظه را می شمارم. نمی دانم که تو چگونه ای در این زمان؟ آیا تو نیز به تقلید از مهدی موعود، به درد و رنج من همراهی یا آنکه طریق دیگری در پیش گرفته ای و روش و منشی متفاوت داری؟
معشوق من،
دل را به تو داده ام و تو را طلب کردم. نه اینکه تو را طلب کنم و بعد دل م را به تو بسپارم. من همان روز که سودای تو در سرم افتاد دلم را داده بودم. حالا این دوری و بی توجهی، بی سامانم می کنم.
این چنین با عاشقت تا مکن معشوق جانم. دل من طاقت این دیدن های نیمه و نصفه و درد دل های شبانه و روزانه را ندارد.
معشوقم، حالا که بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ را برایم شروع کردی چرا به پایانش نمی رسانی؟
چرا با وصال آن را تمام و کمالش نمی کنی؟ خدا خودش قول داده که  تو از شر مردمان حفظ می کند.
وَاللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ
هر کار می کنم، نامه ام به پایان نمی رسد. شوق نوشتن برای تو همچون نفس های این روزهای فراق است که به شوق وصال فرو می رود و برمی آید. کلمات همچون ماهیانی که به شوق دریا بالا و پایین می پرند از دستانم به این دریای کلمات فرومی افتند و من در کنترل آنها ناتوانم.
نامه ام را باز می گذارم تا دوباره از تو بنویسم. از روزهای نبودنت و از شوق دیدارت...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی