داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

  • ۰
  • ۰

می دانی روزی که گفتم دوستت دارم،

طشت رسوایی خود را فروافکندم،

آخر تا به حال، حرفی را چنین از ته وجودم جست و جو نکرده بودم

و تا به حال حرفی را این چنین ثقیل و سنگین نیافته بودم.

طشت رسوایی ام صدایی داد که

گوش عالم را کر کرد و

اُف و آه! و آه و آه...

من تا به حال، خدایم را چنین عاشقانه نخواسته بودم

آه که تا به حال خدایم را چنین مستانه نخوانده بودم

آه که تا به حال چنین صمیمانه و عمیق توبه ای از ته دل نکرده بودم

آه که من نه دنیایم که تو باشی را نداشته ام، و نه خدایم را،

آه که حالا حسرت داشتنم دوگانه شد...



 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی