داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

  • ۰
  • ۰

دیدن روی تو، درونم را به آتش کشید. کم نبود، لحظه ای و یک دم، ولی چنان به آتش کشید که تو گویی انبار باروت است و به جرقه ای بند است.

دو بار دیدم و آتش گرفتم. خاکستر شدم ولی آتشم تندتر و تندتر شد.

کاش نه را نمی گفتی. لااقل همان اول نمی گفتی. می گذاشتی بمیرم و بعد نه می گفتی. می گذاشتی آتش ت با امید در دلم زنده باشد. حالا چه کنم که هنوز عاشقم و امیدی ندارم.

آتش عشق ت در دلم مانده و ناامید عالم هستم.

ناامید عالم...

حالا نمی دانم پا پیش بگذارم و تو را که تصمیم بر جفا گرفته ای، بیازارم یا پا پس بکشم و خود را و قلبم را بفشارم تا جانم درآید و ...



 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی