داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

  • ۰
  • ۰

به هرجا بنگرم کوه و در و دشت

نشون از قامت زیبای تو بینم

باغ ایرانی رفته بودم و همه جا پر بود از گل، گل های لاله و نرگس. گل های رنگارنگ لاله که هوش از سر بینندگان برده بود و من...

من لاله می دیدم و یاد قامت زیبای تو می افتادم. من لاله ها را می دیدم. پر رنگ و لعاب بودند به چشمان مردمان و برای من بی روی تو رنگ باخته بود.

آنجا بود که باز به این فکر کردم که تو همچون گلی. اگر من خودخواهانه بخواهمت، مانند گلی که از شاخه چیده می شود، پژمرده خواهی شد ولی اگر دلت با من همراه شود، زیبایی ات دو چندان می شود و هیچ گاه پژمرده نمی شوی.



 

  • ۰
  • ۰

دیشب شب آرزوها بود.

یک آرزو هم برای داشتنش نکردم. چون این آرزو او را مجبور به داشتنم می کردم و من این را نمی خواستم. من اصلا چیزی را که او نمی خواست، نمی خواهم.

حالا البته شک افتاده به دلم که این عشوه اش بود که گفت نمی خواهم یا واقعا نمی خواست.

این معشوقان عجیبند. عشاق هم.

تکلیفشان هیچ وقت معلوم نمی شود.

عاشق همیشه در همین سوال همیشگی می ماند که حالا

پا پس بکشد چون عشقش او را نمی خواهد

یا پا پیش گذارد تا عشوه ی معشوق ش را خریدار باشد...

 

  • ۰
  • ۰

داشتم فکر می کردم که همیشه که نباید حرفهای عاشقانه زد. گاهی هم باید حرف جدی زد و اتفاقا برخی عاشق شدن ها، مایه ی عبرت می توانند بشوند. من اینجا چون کسی کسی را نمی شناسد سوالات ذهنی ام را هم می توانم بپرسم.

خب همین دیگر. چند وقت آینده کمی در باره ی این عشق و مشتقات و مشقاتش می نویسم و سوالاتم را می پرسم. امیدوارم برای سوالها جواب پیدا شود و موضوعاتی که می نویسم به درد بخورند.



 

  • ۰
  • ۰

دیدن روی تو، درونم را به آتش کشید. کم نبود، لحظه ای و یک دم، ولی چنان به آتش کشید که تو گویی انبار باروت است و به جرقه ای بند است.

دو بار دیدم و آتش گرفتم. خاکستر شدم ولی آتشم تندتر و تندتر شد.

کاش نه را نمی گفتی. لااقل همان اول نمی گفتی. می گذاشتی بمیرم و بعد نه می گفتی. می گذاشتی آتش ت با امید در دلم زنده باشد. حالا چه کنم که هنوز عاشقم و امیدی ندارم.

آتش عشق ت در دلم مانده و ناامید عالم هستم.

ناامید عالم...

حالا نمی دانم پا پیش بگذارم و تو را که تصمیم بر جفا گرفته ای، بیازارم یا پا پس بکشم و خود را و قلبم را بفشارم تا جانم درآید و ...



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

این اولین نامه عاشقانه پیش از شناختن تو ست، بیشتر دست گرمی ست که وقتی تو را دیدم و هوش از سرم رفت لااقل نامه ای باشد که حرفم را به تو گفته باشم. ترسم این است که حتا همین نامه هم وقتی تو را ببیند، واژگانش از کناره ی نامه فرو بریزند و حرف به حرف در پای تو بریزند که حق دارند. اگر نریزند باید تعجب کرد.

می دانی چند وقت است که منتظرم از راه برسی و من با یک نظر، دل را و دین را و هرچه بود و نبود را ببازم. مدت هاست به فکرم که از تو بنویسم و حالا جرات به خود داده ام تا حرف هایی را بنویسم که درون قلبم جا گرفته و شب و روزم را به تو گره زده.

تویی که هنوز ندیده عاشق ت شده ام و هنوز ندیده تکه ای از قلبم را به نامت کرده ام. سندش را بی نام و در وجه حامل نوشته ام و به دست باد سپرده ام تا مگر پای باد به مقدمت برسد. نمی توانم تو را «شما» بنویسم. آخر شما خیلی دور است و تو نزدیکی. از من به من نزدیک تری و وقتی چنینی، مگر می شود تو را شما خواند. تو تویی هستی که من هم هستی. چون منی نیست. همه تویی. هم من هم تو.

خواستم از دوری این چند وقت ت و پنهان شدن ت بنویسم و درد و رنج شبانه روزم که دیدم مجالش نیست و نباید به قدر یک حرف و آوا هم حسن همنشینی ات را از دست بدهم که گفته اند:

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

دوست ت دارم عشق نادیده ام...