داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

  • ۰
  • ۰

اسطوره غرور بودم و در یک زمان خاص

دیدم غرور رفته و من ماندم و هراس
دستم به حبل متینی نمی رسید،

چشمم به ساحل امنی نمی رسید،

ای وای از این خرابی و ویرانی عظیم،

ای وای از آن نگاه اول و یک لرزه عظیم،

ای وای از اینکه خانه قلبم خراب شد،

ویرانه شد، تباه شد، حرام شد،

بنگر، ببین،چگونه دگرگونه حال شد،

نامت به روی زبان عبیدت حرام شد،



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

این ششمین نامه ای است که می نویسم. هیچ وقت فکر نمی کردم که بتوانم این قدر ادامه بدهم. فکر می کردم که شاید نامه دوم و سوم که رسید از بودنت و دیدنت ناامید شوم و تمام. ولی حالا ششمین اش را برایت می نویسم. ترسم بیشتر این است که تعداد نامه ها آنقدر بالا برود که وقتی بالاخره دست غدار روزگار ما را به هم رساند مجبور شوم که نامه هایم را بار شتر کنم و برایت بیاورم و خواندن این نامه ها مجال رسیدن به نامه های پس از عاشقی و دیدارمان را ندهد. می ترسم که نکند به نبودنت عادت کنم و آتش عشقت خاموش شود. نه حاشا و کلا که این چنین نمی شود، ولو مرگ آتش در سینه ام را به زیر خاک کند، عشق تو خاموش شدنی نیست. همیشگی و تا ابدالآباد هست...

امروز باز دلم برایت تنگ شده بود. این قسمت اش دیگر تکراری همه ی نامه هایم شده است. این دل تنگ شده و فکر باز شدن  هم ندارد خودت باید برای بهتر شدنش کمکی بکنی و این حالت حاضر غایب را تمامش کنی. حاضر حاضر شوی. غر زدن هایم را به پای این دل تنگی بگذار و اینکه اگر این هجران به وصال پایان پذیرد همه این غم و غصه ها پایان پذیرد و زبانم یارای رساندن پیام عشق و شورم را نخواهد داشت. وه که چه خوش باشم در شب وصل تو که «مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم»

می بینی این پرنده خیال هر از چند گاهی به پرواز در می آید و برای روزهای بودن و وصل مان رویا پردازی می کند. اصلا تمام عالم کارگاهی شده اند برای تصویر سازی روزهایی که بالاخره این هجران به پایان می رسد و من یعقوب وار یوسفم را به نظاره می نشینم. که تو نیز نور دیده ی منی و بوی پیراهن تو نور به چشمم آورد...

درد هجران را من برای دشمن م هم آرزو نمی کنم. الهی همه در مقام وصل باشند و زهر هجران نکشند...

به امید وصل



 

  • ۰
  • ۰

من جهدِ فراوان کردم،

هر آنچه ز عاشقان دیگر دیدم،

هر آنچه ز مردمان شنیدم کردم،

حاصل نه چنان بود که

من را به تو برساند و حال

یک خاطره تیره و تار

از عشق به تو جا مانده،



 

  • ۰
  • ۰

امید بسته بود عاشقی به رویای شبش
بر دیدن یک لحظهٔ معشوق به صحرای غمش
عشق آمد و یک لحظه بدزدید همه آمالش،
خواب تا صبح نیامد به دو چشمان ترش

 

  • ۰
  • ۰

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود،

عشق تو یار پریچهره مرا بیرون کرد

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

همه را بهر رسیدن به شما ول کردم

 

 

** بی قافیه گر شعرم شد عیب مکن،

   عشق، بی قافیه بهتر بپسندد شعر



 

  • ۰
  • ۰

گفتم اگر بیایم غم دل با تو بگویم

گفتی بگو

گفتم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

گفتی گرفتی ما را؟

گفتم کاش می شد.

گفتی آرزو بر جوانان عیب نیست

گفتم آرزویت پیرم کرده

گفتی آدمی پیر چو شد، حرص جوان خواهد شد*،

گفتم چون زلیخا لطف دیدارت جوانم می کند

گفتی شتر در خواب بیند پنبه دانه

تا خواستم خیالت را لپ لپ بخورم، از خواب پریدم...



 

  • ۰
  • ۰

قدم پیش میگذارم،

پشیمان می شوم،

پا پس می کشم،

پشیمان می شوم.

آخر ای عشق،

این چه دو راهی بی سرانجامی ست؟



 

  • ۰
  • ۰

هربار که خاطرم را با تمام قدرت و سرعت، به دورترین نقطه ی عالم پرتاب می کنم،

تا تو را فراموش کنم،

تا کمی درد دوری ات فراموشم شود،

باز تک تک آرزوهایم،

خاطر تو را،

این بار شدیدتر و قوی تر به سراغم می آورند.

شاید جای پرتاب خاطرت،

باید با آن مسالمت آمیز،

روزهای نبودنت را بگذارنم،



 

  • ۰
  • ۰

تا به امروز نزدیک به سه سال است که درباره مغز و عقل مطالعه انجام می دهم و تا به امروز فکر می کردم که عشق باید درون مغز باشد. یعنی جایگاهش خلاف تصور همه قلب نیست. اما وقتی که فشرده شدن قلبم را دیدم درحالی که عقلم فرمان به جدیت و تحکم میداد نظرم برگشت.

قلب یک دولت مستقل است که با عقل در سرزمین بدن حکومت می کنند. عقل فرمانروای مطلق ست تا وقتی که سرکله عشق پیدا می شود و قلب را محل حکومتش اعلام می کند. این حکومت تازه تاسیس، قدرت طلب است و تمامیت طلب ولی در برابر عقل قدرتش کمتر است و فرد اگر سالم باشد، تعادلی میان این دو قدرت ایجاد می کند و مصالحه را برقرار می کند. اما اگر ناسالم باشد حکم به نابودی یکی می دهد. یکی در عقل محض خود را غرقه می سازد چنان که ترانه خواندن مرغان را از دریچه فیزیولوژیک می شناسد و از زیبایی و گوش نوازی این نوا هیچ نمی شنود و یکی در حس محض درگیر می شود و برای چشیدن مزه پریدن، خود را به دره می افکند.

عشق واقعی، ترکیبی ست میان عقل و قلب. همکاری صمیمانه ای ست میان این دو حکومت که به زندگی متعادل می انجامد و عاشق و معشوق را به مرحله ای والاتر از زندگی می رساند.



 

  • ۰
  • ۰

عشق را خواستم تعریف کنم بعد از مدتی.

عشق به نظرم یک جدال است. یک جدال تمام عیار که عاشق را درگیر می کند. جدالی درونی که پایان یافتن آن نه به دست عاشق که به دست معشوق ست و گره به دست وی باز می شود.

این جدال، بین مالکیت و احترام به آزادی ست. عاشق تمامیت طلب است و تمام معشوق را می خواهد. تمام توجه اش را و تمام قلب معشوق را. برای همین هم هست که در برابر رقیبان عشقی که قرار می گیرد، خشونت طلب می شود و چشم دیدن هیچ کدامشان را ندارد. حالا همین عاشق سینه چاک از طرفی وقتی می خواهد با معشوق برخورد و رابطه داشته باشد، قصدی برای محدود کردن وی ندارد یعنی می خواهد که محدودش بکند به خاطر همان حس مالکیت ش ولی از طرفی هم نمی خواهد معشوق را پرنده در قفس کند و وی را پژمرده خاطر کند. به همین دلیل هم هست که به آزادی اش احترام می گذارد و قدمی برای محدودیت ش برنمیدارد. همین قدم برنداشتن مقدمه جنگ درونی می شود و جنگ میان دو حس احترام و مالکیت را برمی انگیزد.

عاشق پیروز هیچ کدام از این میادین نمی شود. در واقع نمی تواند بشود. اگر هرکدام از این حس ها را به تنهایی ایجاد بکند نشان از بیماری روحی اش دارد. اگر تنها حس مالکیت داشته باشد، می شود همانند عشاقی که با تکنولوژی متناسب روزگار معشوق را برای خود می کنند. گاهی زندانی کردن و گاهی هم پاشیدن اسید! اما اگر تنها احترام را داشته باشد هم معشوق وی را ترک می کند. چرا که معشوق از این احترام برداشتی دارد غیر از احترام به آزادی. معشوق این رفتار را بی اعتنایی به خود تعبیر می کند و می رود.

جدال چگونه پایان می یابد؟ کلید حل این جدال در دستان معشوق است. اگر معشوق خود به اختیار و با آزادی خود را تسلیم عاشق کند و اگر معشوق توجه اش را به عاشق بدهد این جنگ مختومه اعلام می شود. چرا که عاشق به خواسته اش رسیده و سلطان قلب معشوق شده و معشوق هم آزادانه تصمیم به این کار گرفته است.

این تعریف من از عشق ست. یک جدال. تعریفی که وقتی به عقب برمیگردم و به اشعار سعدی و حافظ می نگرم رگه هایش را می بینم.