داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۵۲ مطلب با موضوع «متن گونه ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چه فرق می کند که تلگراف باشد یا تلگرام؟

چه فرق می کند کابل ها مسی باشد یا فیبر نوری؟

وقتی تو نباشی،

وقتی تو نخواهی باشی،

سرعت رسیدن پیام ها هیچ فرقی نمی کنند...



 

  • ۰
  • ۰

این سوزناک ترین ناله و دردناک ترین پریشان حالی من ست،

چگونه باید زیستن وقتی نه امیدی به وصال مانده 

نه توانی برای جست و جوی نامی از تو،

تو در قله های دور دست ناکجا، از آدم ها گریخته ای

و من در قعر دره های دنیا، دست و پا زده در میان نامردمان

تو در فراسوی انتظاری و من...

 

آه که حالا دیگر نه دیوارهای بلند و نه شمشیرهای آخته مرا نمی ترساند،

وقتی بزرگترین ترسم در شرف وقوع باشد،

ندیدن تو...



 

  • ۰
  • ۰

گفت: حالا که چه؟ تو فکر کردی حرف دلت را گفتی و تمام

گفتم: تمام؟ 

گفت: پس چه؟

گفتم: حالا این تو و این دل، می گذارمش پیش تو. تمام و کمال!

.

.

.

هیچ نگفت. ولی فهمیدم که گوهر وجود من، پیشش به ارزنی نمی ارزد...

من ماندم و بی دلی و بی تویی...



 

  • ۰
  • ۰

گه گاه که دلم می گیرد،

می فهمم که از تو دور شده ام.

شاید از این گوشه شهر رفته ای به گوشه ی دیگرش،

یا هم با خانواده از شهر رفته ای،

هرچه که هست، دلم ناجور گرفته امروز،

زودی برگرد به شهر...



 

  • ۰
  • ۰

من تو را می خواهم،

و برابر دنیا، چون نوزادی محتاج به شیر مادر،

ناله می زنم.

تا شاید دل دنیا به حالم بسوزد...



 

  • ۰
  • ۰

این چند روز خیلی خویشتن داری کردم که

عشق را فریاد نزنم.

دلم دارد از سینه بیرون می جهد و

فریاد پشت گلویم مانده،

نمی دانم که تا کی، این سکوت فریاد هایم

ادامه خواهد داشت و تا کی

می توانم به جای دوستت دارم،

به تو هیچ نگویم و طفره بروم،

تو منتهای آرزوهایم بوده ای 

و ترس از دست دادنت،

مهر سکوت بر دهانم زده...

که نکند تو مرا دوست نداشته باشی،

که نکند قافیه را به رقیبان ببازم...

که نکند آنچنان که شایسته توست عشق را هجی کنم.



 

  • ۰
  • ۰

هر وقت که می خواهم دوستت دارم را برایت زمزمه کنم،

دست روزگار چنان به سینه ام می کوبد،

که تو را و من را به دورترین سیاره های کهکشان می فرستد،

من، تو، فاصله ها،

هم نشین هم شده اند این روزها...



 

  • ۰
  • ۰

آه ای عشق!

تو چه آشفته و بی پرده،

رنگ رخسارم برده ای و مرا رسوای عالم کرده ای،

تو را من جور دیگر می شناختم،

آرام بخش و دلربا

و حالا تو، ای عشق،

اینچنین آشفتگی،

و این چنین درد فراق

را به جانم نشانده ای.

دردی اگرچه شیرین ولی جانکاه،

آه ای عشق!

خانه ات آباد...



 

  • ۰
  • ۰

درد که یکی دو تا نیست که.

من تو را می خواهم، این یک درد.

تو من را می خواهی؟ نمی دانم. این هم یک درد.

بعد حالا اصلا تو هم مرا می خواهی، زنده می خواهی یا مرده؟ این هم یک درد.

اصلا تو هم مرا می خواهی، زنده هم می خواهی. کی می خواهی؟ نوش دارو می شوی برایم یا آب حیات؟ این هم یک درد.

 

هی درد، درد، درد، درد، درد،

خدایا دردهایمان درمان هم دارد یعنی؟

خدایا صبر نتوان کرد بر این درد...

 

پ‌ن: بعد از مدت ها دلم یک شانه می خواهد که بگرید. حال دلم ابری ست.

پ‌ن۲: گره عاشقانه های من در پاسداران خورده. من مانده ام که چرا از هر طرف که می روم به این پاسداران لعنتی ختم می شود همه ی داستان هایم. خدا آخر و عاقبتش را بخیر کند...



 

  • ۰
  • ۰

اگر تکه ای از قلبم دست تو جا نمانده،

چرا وقتی به تو فکر می کنم،

قلبم فشرده می شود؟

و آنقدر نفسم تنگ می شود که

ورود و خروج تک تک ذرات هوا را

به نظاره می نشینم؟

کاش این هجران خودساخته

پایان شیرین قصه های کودکی را داشته باشد...