داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۵۲ مطلب با موضوع «متن گونه ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سلام،

این عجیب شاید باشد که هنوز که نمی شناسمت و برایت نامه می نویسم. اما مطمئن هستم که روزی که بالاخره این پرده میان ما برداشته شود و چشمم به جمال رویت روشن شود، این نامه ها را مجبور می شوم دوباره و چندباره بنویسم و واژگانش را بازآرایی کنم. چون مطمئن هستم که تو بهتر از آنی که با واژگان و کلمات بتوان توصیف ت کرد. بگذریم.

کمی دلگیر شده بودم. دلم امروز یک همراه و همدل می خواست. کسی که بتوانم برایش ریز ریز بگویم و او سنگ صبورم باشد. کسی که مطمئن باشم که رازدارم خواهد بود. کسی که عیب هایم را بداند و پوششی باشد برای نداشته هایم. لباسی باشد برای این هیکل ناخراشیده و نافرم ما.

من پیش از دیدنت عاشق ت شده ام. تصمیم گرفتم که عاشقت شوم. هرچند که شاید روزهای اولی که به دیدارت بیایم، عشقم را پنهان کنم. مسخره است که چندین و چند سال صبر و حوصله می کنم و برای رسیدن به تو شب و روز را طی می کنم و وقتی به تو برسم، چند وقتی را پنهانی عاشقت شوم. میدانی، تقصیر، تقصیر این عاشقان قلابی ست که آدم را محتاط می کند. آدم را می ترساند. باید صبر کنم اما این یکی صبر خلاف صبرهای دیگر، صبر مقدسی ست. می دانی سنگ وجودم را لعلی می کند که شایسته وجود تو شود.

بگذریم. قرار نبود این حرفها را بزنم. می خواستم از دل گرفتگی امروزم برایت بگویم. ولی بگذار وقتی دیگر. الان فقط از دوری و ناشناسی ات دلگیرم و بس. کاش که این مانع فاصله ها را از بین ببری و قدمی پیش بگذاری. تو یک قدم پیش بیا، قول می دهم به تقلید از خدایم، صد قدم سوی تو بیایم. فقط یک قدم.

مراقب خودت باش. رقیبان را به پیش خود راه مده و زود بیا.

خدا نگه دارت ان شاالله

  • ۰
  • ۰

سلام،

این اولین نامه عاشقانه پیش از شناختن تو ست، بیشتر دست گرمی ست که وقتی تو را دیدم و هوش از سرم رفت لااقل نامه ای باشد که حرفم را به تو گفته باشم. ترسم این است که حتا همین نامه هم وقتی تو را ببیند، واژگانش از کناره ی نامه فرو بریزند و حرف به حرف در پای تو بریزند که حق دارند. اگر نریزند باید تعجب کرد.

می دانی چند وقت است که منتظرم از راه برسی و من با یک نظر، دل را و دین را و هرچه بود و نبود را ببازم. مدت هاست به فکرم که از تو بنویسم و حالا جرات به خود داده ام تا حرف هایی را بنویسم که درون قلبم جا گرفته و شب و روزم را به تو گره زده.

تویی که هنوز ندیده عاشق ت شده ام و هنوز ندیده تکه ای از قلبم را به نامت کرده ام. سندش را بی نام و در وجه حامل نوشته ام و به دست باد سپرده ام تا مگر پای باد به مقدمت برسد. نمی توانم تو را «شما» بنویسم. آخر شما خیلی دور است و تو نزدیکی. از من به من نزدیک تری و وقتی چنینی، مگر می شود تو را شما خواند. تو تویی هستی که من هم هستی. چون منی نیست. همه تویی. هم من هم تو.

خواستم از دوری این چند وقت ت و پنهان شدن ت بنویسم و درد و رنج شبانه روزم که دیدم مجالش نیست و نباید به قدر یک حرف و آوا هم حسن همنشینی ات را از دست بدهم که گفته اند:

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

دوست ت دارم عشق نادیده ام...