داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

  • ۰
  • ۰

این یک اصل پذیرفته شده و بی رد خور در عالم است.

بالاخره یکی خواهد آمد!

اما کی و کجا این دیدار فرا می رسد

چگونه و با چه کیفیتی این دیدار سرانجام می یابد

هیچ کسی نمی داند.

کاش در بالین مرگم نباشد فقط،

تا نفسی بتوانم عشق بازی را...



 

  • ۰
  • ۰

داشتم به داشتنت فکر می کردم،

به اینکه باز من باشم و تو باشی،

در یک جا، در یک نقطه از این عالم خاکی!

به اینکه اگر فاصله ها برداشته شوند،

با این همه از عشق و شور و امید چه باید بکنم؟

خیالاتم باطل شده ولی چاره چیست؟

وقتی فقط پرنده خیال و وهم من،

تاب پرواز به سمت تو پیدا می کند؟

کی می رسی پس به داد این خسته جان؟

تا با بوییدن قدمهات جان تازه بگیرم؟‌

کی می رسی؟...



 

  • ۰
  • ۰

بی مزد و منت لاف عشقت می زنم

بی غل و بی غش در رهت جان می دهم

من مطربم، گر بی تو مانم یک زمان،

جز ناله و آه و فغان، دیگر ز من ناید سخن



 

  • ۰
  • ۰

تورا نمی بینم،

اما خنکای نسیمی که از سمت پلک هایت بر می‌خیزد،

مژده دیدارت را من می رساند،

و من به انتظارت،

یعقوب وار،

در مسیر آمدنت،

نشسته ام...

 

بلبل الشعرا



 

  • ۰
  • ۰

چنان دیوانه ها فریاد می خواهم زدن،

دوستت دارم تو را و

دوستت دارم فراوان

ای عبور یک نسیم چست و چابک از میان خاطراتم،

دوستت دارم تو را،



 

  • ۰
  • ۰

من عاشقم تو را و جهان نیست در نظر،

وز مرگ و تیغ و دشنه نباشد مرا حذر

چون در فراق باشم و مرگــم فـرا رسد

آیا بود میسرت که به قبرم کنی گذر؟



 

  • ۰
  • ۰

تا به چشم خود نبینی زلف یار

دم زدن از رفتن و ماندن خطاست

هرچه را گویی به هم ریزد نگاه

بعد دیدار، آنچه می ماند وفاست

لحظه دیدار، وقت کندن جان از بدن

گر دو چشمت را نهی بر هم خطاست*

 

بلبل الشعرا

 

* با تشکر از رهگذر برای تصحیح مصرع آخر، بهتر شد:)



 

  • ۰
  • ۰

من تو را می خواهم،

و برابر دنیا، چون نوزادی محتاج به شیر مادر،

ناله می زنم.

تا شاید دل دنیا به حالم بسوزد...



 

  • ۰
  • ۰

این چند روز خیلی خویشتن داری کردم که

عشق را فریاد نزنم.

دلم دارد از سینه بیرون می جهد و

فریاد پشت گلویم مانده،

نمی دانم که تا کی، این سکوت فریاد هایم

ادامه خواهد داشت و تا کی

می توانم به جای دوستت دارم،

به تو هیچ نگویم و طفره بروم،

تو منتهای آرزوهایم بوده ای 

و ترس از دست دادنت،

مهر سکوت بر دهانم زده...

که نکند تو مرا دوست نداشته باشی،

که نکند قافیه را به رقیبان ببازم...

که نکند آنچنان که شایسته توست عشق را هجی کنم.



 

  • ۰
  • ۰

سلام

وسط کلی عشق و عاشقی، از روی دست خدا برایت می نویسم.

 

 

«وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی»

 

بعد نه اینکه فقط تو را برای خودم پرورش داده باشم.

من خودم را هم برای تو پرورش داده ام.

برای اینکه تمام خودم را یکسره به تو بدهم. بدون هیچ حرف پیش