داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

این سوزناک ترین ناله و دردناک ترین پریشان حالی من ست،

چگونه باید زیستن وقتی نه امیدی به وصال مانده 

نه توانی برای جست و جوی نامی از تو،

تو در قله های دور دست ناکجا، از آدم ها گریخته ای

و من در قعر دره های دنیا، دست و پا زده در میان نامردمان

تو در فراسوی انتظاری و من...

 

آه که حالا دیگر نه دیوارهای بلند و نه شمشیرهای آخته مرا نمی ترساند،

وقتی بزرگترین ترسم در شرف وقوع باشد،

ندیدن تو...



 

  • ۰
  • ۰

گفت: حالا که چه؟ تو فکر کردی حرف دلت را گفتی و تمام

گفتم: تمام؟ 

گفت: پس چه؟

گفتم: حالا این تو و این دل، می گذارمش پیش تو. تمام و کمال!

.

.

.

هیچ نگفت. ولی فهمیدم که گوهر وجود من، پیشش به ارزنی نمی ارزد...

من ماندم و بی دلی و بی تویی...



 

  • ۰
  • ۰

سلام

 

این هشتمین نامه است. دارم بساط رفتن به یک سفر دور و دراز را فراهم می کنم. سفری که به اعتقاد بسیاری بی بازگشت است و به اعتقاد من، با بازگشت. اما نه یک بازگشت معمولی. بازگشت به سمت تو یا نمی دانم شاید هم سفر آمدن به سمت تو باشد. هرچه که هست این سفر یا من را از تو دور می کند یا نزدیک. تصمیم گرفته ام افسار زندگی را چند وقتی رها کنم تا این اسب چموش زندگی هر طرف که می خواهد سرک بکشد و مرا به هر کجا که می خواهد ببرد. این طوری شاید وقتی که خسته شد، به فرمان من هم سر کج کند و شاید کمی هم به مراد دل من بگردد.

این روزها که نزدیک و نزدیک تر به این سفر می شوم در دلم آشوب می افتد که نکند این رفتن، معادل دور شدن از تو باشد. بعد تر آشوب می افتد که نکند معادل رسیدن به تو باشد. اگر به واقع این سفر تو را به من برساند چه کنم؟ نکند پایم یاری نکند به رسیدن؟ نکند، نکند، نکند، این نکندها پر شده در ذهنم و نمی دانم کی می شود که اولین نامه را خطاب به تو بنویسم. خطاب به خود خودت. خود خودت بعد از آنکه تو را بشناسمت. آه که در آن وقت چقدر حرف دارم برای زدن. به خاطر همه این سال ها که خودت را پشت ابرها پنهان کرده بودی و از تابیدن به من طفره می رفتی.

دارم برای رفتن به سفر آماده می شوم. کاش میشد که در همین فرصت باقی مانده دوباره و چندباره ببینمت. ولی چه سود که این آرزوی بعیدی ست که من دارم و معلوم نیست به کجا خواهد رسید. آرزوهایم دور و دراز شده می بینی؟ 

می خواهمت عاشقانه و از عمق وجودم.

دوستت دارم...

همین

  • ۰
  • ۰

گه گاه که دلم می گیرد،

می فهمم که از تو دور شده ام.

شاید از این گوشه شهر رفته ای به گوشه ی دیگرش،

یا هم با خانواده از شهر رفته ای،

هرچه که هست، دلم ناجور گرفته امروز،

زودی برگرد به شهر...



 

  • ۰
  • ۰

چگونه بنگرُم خاری خلد بر پای یارُم

و من مستـــانه بنشــینم به جایُم



 

  • ۰
  • ۰

تا به چشم خود نبینی زلف یار

دم زدن از رفتن و ماندن خطاست

هرچه را گویی به هم ریزد نگاه

بعد دیدار، آنچه می ماند وفاست

لحظه دیدار، وقت کندن جان از بدن

گر دو چشمت را نهی بر هم خطاست*

 

بلبل الشعرا

 

* با تشکر از رهگذر برای تصحیح مصرع آخر، بهتر شد:)



 

  • ۰
  • ۰

من تو را می خواهم،

و برابر دنیا، چون نوزادی محتاج به شیر مادر،

ناله می زنم.

تا شاید دل دنیا به حالم بسوزد...



 

  • ۰
  • ۰

این چند روز خیلی خویشتن داری کردم که

عشق را فریاد نزنم.

دلم دارد از سینه بیرون می جهد و

فریاد پشت گلویم مانده،

نمی دانم که تا کی، این سکوت فریاد هایم

ادامه خواهد داشت و تا کی

می توانم به جای دوستت دارم،

به تو هیچ نگویم و طفره بروم،

تو منتهای آرزوهایم بوده ای 

و ترس از دست دادنت،

مهر سکوت بر دهانم زده...

که نکند تو مرا دوست نداشته باشی،

که نکند قافیه را به رقیبان ببازم...

که نکند آنچنان که شایسته توست عشق را هجی کنم.



 

  • ۰
  • ۰

سلام

وسط کلی عشق و عاشقی، از روی دست خدا برایت می نویسم.

 

 

«وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی»

 

بعد نه اینکه فقط تو را برای خودم پرورش داده باشم.

من خودم را هم برای تو پرورش داده ام.

برای اینکه تمام خودم را یکسره به تو بدهم. بدون هیچ حرف پیش