داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

  • ۰
  • ۰

سلام خدا جان،

یک روز که از ما پرسیدی الست بربکم و ما هم گفتیم بلی،

حالا از تو که

رب مایی،

صاحب مایی،

صاحب تمام جهانی،

قدرت تمامی،

شوکت تمامی،

و خلاصه همه چیز تمامی،

خواسته ای دارم،

گفته ای توکل کن،

توکل کرده ام،

گفته ای پیش من بیا،

آمده ام،

خدایا خواسته ای دارم،

حالا که قسمت ما وصال نیست،

خودت ما را به نیمه های خودمان برسان.

خودت نشان بده که چه کنم؟

راه نشانم بده که راه گم کرده ام و

شده ام گرفتار این کوره راه ها و شوره زارها

خودت راه‌نمایم باش به نیمه ام،

خودت وصالم را رقم بزن.

خدایا خودت وصل مان کن...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی