داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۵۲ مطلب با موضوع «متن گونه ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کاش حروف این چنین به همنشینی هم در نمی آمدند،

نون و هاء را چه به هم نشینی،

کاش مخترع کلمات،

چنین نون و هاء را به هم نشینی وادار نمی کرد،

چینششان را به هم می ریخت،

یا کاش یک نقطه قبل نون و هاء می گذاشت،

تا هر وقت هرکسی خواست این دو را هم نشین هم کند،

یک لحظه، صبر کند،

نفسی بگیرد و کمی بیشتر به چینش این دو فکر کند،

شاید پاسخت آن وقت برایم

کمی فرق می کرد...

مخترع کلمات، ننگ ت باد که

به باد دادی آرزوهایم را، امیدم را،

ننگت باد...



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

این ششمین نامه ای است که می نویسم. هیچ وقت فکر نمی کردم که بتوانم این قدر ادامه بدهم. فکر می کردم که شاید نامه دوم و سوم که رسید از بودنت و دیدنت ناامید شوم و تمام. ولی حالا ششمین اش را برایت می نویسم. ترسم بیشتر این است که تعداد نامه ها آنقدر بالا برود که وقتی بالاخره دست غدار روزگار ما را به هم رساند مجبور شوم که نامه هایم را بار شتر کنم و برایت بیاورم و خواندن این نامه ها مجال رسیدن به نامه های پس از عاشقی و دیدارمان را ندهد. می ترسم که نکند به نبودنت عادت کنم و آتش عشقت خاموش شود. نه حاشا و کلا که این چنین نمی شود، ولو مرگ آتش در سینه ام را به زیر خاک کند، عشق تو خاموش شدنی نیست. همیشگی و تا ابدالآباد هست...

امروز باز دلم برایت تنگ شده بود. این قسمت اش دیگر تکراری همه ی نامه هایم شده است. این دل تنگ شده و فکر باز شدن  هم ندارد خودت باید برای بهتر شدنش کمکی بکنی و این حالت حاضر غایب را تمامش کنی. حاضر حاضر شوی. غر زدن هایم را به پای این دل تنگی بگذار و اینکه اگر این هجران به وصال پایان پذیرد همه این غم و غصه ها پایان پذیرد و زبانم یارای رساندن پیام عشق و شورم را نخواهد داشت. وه که چه خوش باشم در شب وصل تو که «مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم»

می بینی این پرنده خیال هر از چند گاهی به پرواز در می آید و برای روزهای بودن و وصل مان رویا پردازی می کند. اصلا تمام عالم کارگاهی شده اند برای تصویر سازی روزهایی که بالاخره این هجران به پایان می رسد و من یعقوب وار یوسفم را به نظاره می نشینم. که تو نیز نور دیده ی منی و بوی پیراهن تو نور به چشمم آورد...

درد هجران را من برای دشمن م هم آرزو نمی کنم. الهی همه در مقام وصل باشند و زهر هجران نکشند...

به امید وصل



 

  • ۰
  • ۰

حتی پزشکان هم که می خواهند مریضی

را از درمان بیماری اش ناامید کنند،

اینقدر مستقیم و بی پروا مریض را رد نمی کنند،

خانواده اش را می خواهند،

مقدمه ای می گویند،

آماده اش می کنند،

بعد تو یکهو برگردی و به من بگویی «نه»

به من که مریض لاعلاج خنده های توام،

به من که مریض لاعلاج اخم های تو ام،

انتظار هم داشته باشی که زنده بمانم،

مگر می شود اصلا؟

مگر انصاف است اصلا...



 

  • ۰
  • ۰

من جهدِ فراوان کردم،

هر آنچه ز عاشقان دیگر دیدم،

هر آنچه ز مردمان شنیدم کردم،

حاصل نه چنان بود که

من را به تو برساند و حال

یک خاطره تیره و تار

از عشق به تو جا مانده،



 

  • ۰
  • ۰


دور  را فلاسفه باطل می دانند،

اما کار عشق همین دور است.

در کار عشق، مقدم بر وصال، خود را باختن و از خود نیست شدن است و

خود را باختن و نیست شدن، با وصال قابل جمع ست

و این در نگاه فلاسفه دور است و دور باطل!

در واقع از دید فلاسفه این ممکن نیست که

پروانه ای به دور شمع نچرخد و بسوزد؟

اما از دید عشق، پروانه با یاد شمع هم می سوزد،

با نام شمع هم می سوزد

با بوی شمع هم می سوزد،

در واقع با عشق،

دور شکسته می شود و عشق

راه حل است.



 

  • ۰
  • ۰

معاشقه در ادبیات ترجمه ای ما جای روابط زن و شوهر را گرفت،
اما این بدترین و کم عمق ترین و بی محتواترین جایگزینی بود،
من وقتی عاشق ت شدم،
با خیالت عشق بازی میکردم،
با خیالت به پرواز در می آمدم و آسمان و زمین را در می نوردیدم،
من پرنده ی در قفس خیالم با تو سفرها رفت،
از مسافرت کربلا و مکه تا مسافرت های تفریحی،
از مسافرت از زمین به سمت آسمان،
من خیالم با خیال تو از هفت آسمان گذر کرد،
من خیالم با خیال تو به گردون رسید،
من در خیالم با تو به عرش اعلی رسیدم،
با تو در پرواز شدم و هم نشین فرشتگان و عرشیان شدم،
چه ترجمه ناقصی بود و چقدر سبک که معاشقه را
به راضی شدن های زمینی گره زدند...
من در خیالم دست در دست تو گذاشتم و دور تا دور ایران را گز کردم،
من برای این خیالاتم، برای این اوهامم تو را می خواستم،
نه برای یک حس رضایت زمینی...
من و تو قرار بود بال پرواز باشیم تا با هم مسیر خورشید را طی کنیم...
من و تو تا خورشید...
تو اولین کسی بودی که خیالم را چنین پرواز دادی...
تو اولین بودی،
تو اولین بودی،
تو اول..ین..ب..ودی...

 

  • ۰
  • ۰


خدایا،

اگر گرفتی، باز پس ده،

اگر نمیدهی، دلم را باز پس گیر،

اگر پس نمی گیری، دلی دیگرم ده،

اگر دلی دیگر نمیدهی، یار دیگرم ده،

تو قادری و متعالی،

تو اگر ز حکمت ببندی دری،

ز رحمت گشایی در دیگری،

یا یار دیگرم ده،

یا یار کنونی ام را باز پس ده،

این دل رفته است، بازپسش نیاور...

  • ۰
  • ۰

اینجا دلم نویسنده است.

جای دیگر هست که عقلم می نویسد ولی اینجا دلم می نویسد.

افسار کلام را می دهم به دست دل و می گذارم با خیال راحت بنویسم

چون اینجا نه من کسی را می شناسم و نه کسی من را.

اینجا خلاصه اگر حرف جدی هم گفته می شود، اجازه اش را دل داده است...

اینجا حاکم مطلق دل است.



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

 

دقت کرده ای که تا به حال سه نامه را با سلام و صلوات خدمتت ارسال کرده ام؟ دقت کرده ای سلام من یعنی سلاح افکنده ام و پیش آمده ام؟ اصلا دقت کرده ای که من، منیت ام را هم زیر پا گذاشتم و پا پیش گذاشتم؟ یعنی هیچ نبودم و پیش آمدم. حالا هم هیچ ام و هیچ. یعنی تا وقتی الف قامت دوست کنار این صفر قرار نگیرد، من همچنان هیچ می مانم.

این خوب است که ناز می کنی، عالی ست. اصلا من تو را با ناز ت دوست می دارم. با ناز زیباتر می شوی. اما می شود میانه ی این همه ناز و کرشمه ات، یک نیم نگاه، یک رد شدن آرام و با صلابت نگاه ت از رویم، من را مهمانم کنی؟ آتش زبانه می کشد اما این نیم نگاه حکم همان بشکستن ظرف را دارد. آنجا که می گوید، اگر با دیگرانش بود میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ دلم را خوش می کند به اینکه اگر دل هم می شکنی، دلت لابد با من است.

غر غرو شده ام نه؟ فکر کنم این غریبی و ناشناسی ات کار دستم داده است. دیگر وقت اش هست که لااقل نشانی از خودت برایم بفرستی. نه اینکه نفرستاده باشی ها. من بوی تو را از میان رد پای بهار استشمام کرده ام. من نشان تو را از باد صبا گرفته ام. همین است که فهمیده ام هستی و همین است که آتشم را تند کرده است. اما می شود اول نامت را بگویی؟ که بشوم هم نامت؟

نامه هایم پر شده از احساسات متضاد. گاهی به جان خودم غر می زنم که چه چیزت کم بود که عاشق شدی و چه شده است تو را که عاشق نادیده شدی؟ گاهی به تو غر می زنم که نازت را به کس دیگری نفروشی. که نامی و نشانی برایم بفرستی. در جوانی پیر و غر و غرو شده ام. ببخشید مرا.

خاطرت مکدر مباد،

و نازت مستدام باد.

قربانت

و خدا نگه دارت،

  • ۰
  • ۰

می دانی روزی که گفتم دوستت دارم،

طشت رسوایی خود را فروافکندم،

آخر تا به حال، حرفی را چنین از ته وجودم جست و جو نکرده بودم

و تا به حال حرفی را این چنین ثقیل و سنگین نیافته بودم.

طشت رسوایی ام صدایی داد که

گوش عالم را کر کرد و

اُف و آه! و آه و آه...

من تا به حال، خدایم را چنین عاشقانه نخواسته بودم

آه که تا به حال خدایم را چنین مستانه نخوانده بودم

آه که تا به حال چنین صمیمانه و عمیق توبه ای از ته دل نکرده بودم

آه که من نه دنیایم که تو باشی را نداشته ام، و نه خدایم را،

آه که حالا حسرت داشتنم دوگانه شد...