دیشب شب آرزوها بود.
یک آرزو هم برای داشتنش نکردم. چون این آرزو او را مجبور به داشتنم می کردم و من این را نمی خواستم. من اصلا چیزی را که او نمی خواست، نمی خواهم.
حالا البته شک افتاده به دلم که این عشوه اش بود که گفت نمی خواهم یا واقعا نمی خواست.
این معشوقان عجیبند. عشاق هم.
تکلیفشان هیچ وقت معلوم نمی شود.
عاشق همیشه در همین سوال همیشگی می ماند که حالا
پا پس بکشد چون عشقش او را نمی خواهد
یا پا پیش گذارد تا عشوه ی معشوق ش را خریدار باشد...