داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۵۲ مطلب با موضوع «متن گونه ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امشب شب میلاد عشق است،

میلاد عشق است چون که یادمان داد،

بدون دیدن هم می توان دل داد،

بدون دیدن هم می توان عاشق شد،

عاشقی را یادمان داد،

حالا من مانده ام و فاصله ها و عشقی ناپیدا،

معشوقی غایب از نظر

و پای در گِل

و پای در گِل

و پای در گِل

 

میلاد مبارک



 

  • ۰
  • ۰

من به اینکه آنکه باید ببیند نمی بیند،

عادت پیدا کرده ام،

ولی تحملش سخت ست،

کاش کسی پیدا می شد تبلیغ می کرد برایم،

که به دست آنکه باید ببیند شاید برسد،

که شاید ببیند و بفهمد اندازه عشق م را...



 

  • ۰
  • ۰

ما عاشق پیشه ها یک دنیای کوچک داریم.

خودمان هستیم و یاد و خاطره ی خوش یک حس،

یک حس خوب که تجربه اش نادر و نایاب است و

کم پیش می آید ولی وقتی پیش می آید آخ چه خوب است.

معتقدم اگر افرادی نظیر افشین یداللهی هستند که عاشقانه می سرایند

یا سعدی که غزلیاتی سرشار از عشق سروده اند،

این ها عشق را چشیده اند. هم هجرانش را هم وصالش را.

وگرنه مگر می شود بازی کرد عاشقی را.

حاشا و کلا که نمی شود.



 

  • ۰
  • ۰

این را عقلم نوشته،

فکر می کردم اگر دل را در بند بکشم و نگذارم که عشق را فریاد بزند،

توانسته ام این آشوب را کنترل کنم و اوضاع را آرام کنم،

فکر می کردم، این دل آشوب ها مدتی هستند و

می رود، مدتی هست و بعد می توانم روی پا خودم بایستم و

از رفتن دل آشوب ها بگویم،

از کنترل اوضاع در محورهای مواصلاتی

و

حالا مدت هاست، این آشوب ها،

تبدیل به جنگ شده و

شده جنگ داخلی.

شرق و غرب عالم هم آتش بیار این معرکه،

بدون تو این جنگ پایانی ندارد...



 

  • ۰
  • ۰

امروز حال دلم خوب ست،

شاید نفحه از نفحات انس به من رسیده،

نمی دانم.

ولی حالم خوب ست،

تو بگو کدامین باد از کوی ات گذشته و به من رسیده

که حالم را چنین دگرگونه کرده؟

حال دلم خوب است انگار...



 

  • ۰
  • ۰

سلام؛

کاش کسی بود که آدرس این آتشکده را به تو می رساند، تا ببینی جایی که عقلم دستش نمی رسد، چه ها می کشم از نبودنت.
آتش می زند قلب و تنم را.
عزیز تر از جانم، می نشینم و برمی خیزم و آب می نوشم و خلاصه هر نفسی که فرو می رود و هر نفسی که برمی آید، با یاد تو و عطر تو در هم می پیچد.
عزیزجانکم،
امروز مبعث پیامبر بود. روزی که کسی از تبار نور و امید و از جنس انسان، آمد تا ما را به سوی عشق ازلی و ابدی رهنمون باشد.
امروز مبعث بود ولی برای من روز بعثت تو به پیامبری قلبم روز دیگری ست. روزی که از آن روز نغمه ی پرندگان رنگ دگر به خود گرفت و روزی که عطر گل ها، معنا یافت.
تو پیامبر قلبم شدی تا جهان را این بار از دریچه ی چشمان تو ببینم.
آمدی تا به زمان ها و ساعت های باطل زندگی ام، معنا ببخشی و مرا برهانی از این همه دور باطل،
تو رسالت ت را به سرانجام نرساندی اما،
این چگونه پیامبری ست که می آید و نادیده و ناشنیده می گیرد التماس و عجز پیرو اش را.
این چگونه پیامبری ست که می آید و می رود و پیرو اش را می گذارد و یک دنیا سوال بی جواب؟
عزیزجانم،
مهدی موعود عج الله تعالی فرجه، غایب از نظرهاست ولی دیده ای که چگونه هوای پیروانش را دارد؟
دیده ای که روزها و شب ها به دردهای نهان و آشکارشان می نگرد و با آنها هم درد می شود؟
عزیزجانم،
در این لحظه که نامه را می نویسم، نه تو را دیده ام و نه تو را می شناسم. ولی ببین چگونه عاشق ت شده ام. نادیده و ناشنیده و ناشناخته. من عاشق ت شده ام و برای رسیدنت و برای بوییدنت لحظه لحظه را می شمارم. نمی دانم که تو چگونه ای در این زمان؟ آیا تو نیز به تقلید از مهدی موعود، به درد و رنج من همراهی یا آنکه طریق دیگری در پیش گرفته ای و روش و منشی متفاوت داری؟
معشوق من،
دل را به تو داده ام و تو را طلب کردم. نه اینکه تو را طلب کنم و بعد دل م را به تو بسپارم. من همان روز که سودای تو در سرم افتاد دلم را داده بودم. حالا این دوری و بی توجهی، بی سامانم می کنم.
این چنین با عاشقت تا مکن معشوق جانم. دل من طاقت این دیدن های نیمه و نصفه و درد دل های شبانه و روزانه را ندارد.
معشوقم، حالا که بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ را برایم شروع کردی چرا به پایانش نمی رسانی؟
چرا با وصال آن را تمام و کمالش نمی کنی؟ خدا خودش قول داده که  تو از شر مردمان حفظ می کند.
وَاللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ
هر کار می کنم، نامه ام به پایان نمی رسد. شوق نوشتن برای تو همچون نفس های این روزهای فراق است که به شوق وصال فرو می رود و برمی آید. کلمات همچون ماهیانی که به شوق دریا بالا و پایین می پرند از دستانم به این دریای کلمات فرومی افتند و من در کنترل آنها ناتوانم.
نامه ام را باز می گذارم تا دوباره از تو بنویسم. از روزهای نبودنت و از شوق دیدارت...

  • ۰
  • ۰

یک روز که من بودم و تو،

-- دلم نیامد بنویسم او، او برای مخاطب بعید است. من که تو را بعید نمی دانم... --

باید بنشینم و تک تک ستاره ها را

از آسمان بچینم و

برایت لباسی از جنس نور ببافم،

که برایم سوسو بزند و

من فکر کنم تویی که مرا می خوانی...



 

  • ۰
  • ۰

سلام عزیزِجانم،

 

خوبی؟ سرخوشی از اینکه دلم را شکسته ای و از دور بر این حال زارم می نگری؟ از بس که به خود پیچیدم گره کوری خورده ام که با دندان هم باز شدنی نیست.

تو که خوب هستی قطعا. یعنی همیشه خوب بوده ای. اصلا چون خوب بوده ای به سراغت آمدم و پسندیدمت. این حال ماست که هر وقت دلت می خواهد ابری اش می کنی و هر وقت دلت می خواهد بارانی اش.

عزیزِجانم،

حال پریشان دلم، بدتر و بدتر دارد می شود. مسیری در پیش رو دارم که اگر تو در پیشم نباشی معلوم نیست که به کدامین دره سقوط کنم و در ژرفای کدامین غار ره گم کنم.

عزیزِجانم،

قرار نبود که مسیرم را تنها و بدون تو طی کنم. اما دست تقدیر هنوز صلاح نمی داند که وصال ما را رقم بزند و خط بطلانی بر این همه غم من بکشد.

عزیزِجانم،

قلب ام که در دست توست. گاهی حس می کنم که می فشاری اش تا از غیر خودت پاکش کنی. عیب ندارد. پاکم کن. اصلن این دل را به پای تو ریختم که هرطور که می خواهی با آن تا بکنی.

عزیزِجانم،

نفس ام تنگ آمده است است. ترسم این است که به وقت وصال، جانی برایم نمانده باشد که بخواهم به پایت قربانی کنم.

عزیزِجانم،

آتش این سینه را شعله ور کرده ام که ره گم نکنی. شب و روز در دروازه شهر در انتظار آمدنت نشسته ام و راه را برای تو روشن کرده ام.

عزیزِجانم، مهربانم،

تو بمان با دل من، من تمام زمین را برایت چراغانی می کنم.

عزیزِجانم،

تو اول و آخر و وسط عشقی. تو تفسیر کتب عشقی. تو معنای لغوی و استعاری عشقی.

تو برای دلم بمان.

در پناه خالق العشق

امضا دلداده مسکین تبارت

  • ۰
  • ۰

عاشق را همواره دو بیم باشد،

اول از دست دادن معشوق

و دوم آزردن معشوق

حال اگر معشوق عاشق را پس زند،

عاشق در فلسفه و منطق گرفتار آید که

اگر معشوق را از دست دهد،

می میرد و اگر پا پیش گذارد

معشوق را میازارد.

عاشق واقعی آن کس ست که چون

فهمید معشوق دلش با اون نیست،

پا پس گذارد و دل جاگذارد

عاشق این چنین می شود که

معشوق را نمی آزارد و

معشوق را هم از دست نمی دهد.



 

  • ۰
  • ۰

سلام خدا جان،

یک روز که از ما پرسیدی الست بربکم و ما هم گفتیم بلی،

حالا از تو که

رب مایی،

صاحب مایی،

صاحب تمام جهانی،

قدرت تمامی،

شوکت تمامی،

و خلاصه همه چیز تمامی،

خواسته ای دارم،

گفته ای توکل کن،

توکل کرده ام،

گفته ای پیش من بیا،

آمده ام،

خدایا خواسته ای دارم،

حالا که قسمت ما وصال نیست،

خودت ما را به نیمه های خودمان برسان.

خودت نشان بده که چه کنم؟

راه نشانم بده که راه گم کرده ام و

شده ام گرفتار این کوره راه ها و شوره زارها

خودت راه‌نمایم باش به نیمه ام،

خودت وصالم را رقم بزن.

خدایا خودت وصل مان کن...