می گفت عاشقی بلدی؟
می گفتم عاشقی عبارت باشد از دل دادن و دل بریدن.
می گفت: پس هنوز عاشق نشده ای.
می گفتم: پس چگونه ست عاشقی؟
می گفت: عاشق آن است که سخن از دل نتواند آوردن، وقتی دلی به جا نباشد.
بلبل الشعرا
می گفت عاشقی بلدی؟
می گفتم عاشقی عبارت باشد از دل دادن و دل بریدن.
می گفت: پس هنوز عاشق نشده ای.
می گفتم: پس چگونه ست عاشقی؟
می گفت: عاشق آن است که سخن از دل نتواند آوردن، وقتی دلی به جا نباشد.
بلبل الشعرا
من دلم اندازه یک گنجشک است. انقدر دلم امروز لرزیده و لرزیده نمی دانم تا کجا تاب و تحمل این لرزیدن ها را می آورد.
ماه رمضان به قرآن خواندن و عاشقی با خدا تعلق دارد. عشق دیگری در آن راه ندارد. نمی تواند راه پیدا کند.
آیه قرآن خواندم و عاشق تر شدم،
آیه قرآن خواندم و از اینهمه دور بودن از یک عشق تمام و کمال گریه کردم.
آیه قرآن خواندم و غرق شدم در بودن و نفس کشیدن با آنکه از من به من نزدیک تر ست...
و چقدر این بی نام بودن اینجا را دوست دارم. که بی پروا از عشق می نویسم و کسی نیست تا مرا به خاطر این عشق شماتتم کند.
که می نویسم از عشق و کمی از سنگینی دلم کم می کنم...
آن روز که بی هیچ سخن رفتی و قلبم بردی
دزدانه قدم می زدی ای کاش که صبرم بردی
بردن که جفا نیست، ببر عقل و دل و آیین هم
این ها همه اموال تو بودست و کنون هم بردی
بلبل الشعرا
فکر می کردم که گشنگی روزه که برسد،
عاشقی از سرم بیوفتد،
ولی وقتی حتی آخرین ذره قند موجود در مغزم هم داشت مصرف می شد
و حتا وقتی که آخرین ذره قند موجود در مغزم مصرف شد و تمام،
عاشقی در سرم نمرد،
تازه فهمیدم، شاید به ضرب و زور مشغولیات و روزمره جات
سرم را به ظاهر از یادش خالی کنم،
ولی یک جایی، پس ذهنم،
همان جا که حتا بعد از تمام شدن انرژی هم زنده می ماند،
یادم به یادش گره خورده،
این عجیب و کمی هم غریب ست،
یک یافته ی علمی جدید شاید...
امسال متفاوت ترین سال تولدم را تجربه می کنم،
آن کس که باید و آرزویش را داشتم که
حالا و در این لحظه کنارش باشم را ندارم و حالا باید
دوباره در آرزوی دیدنش شمع تولدم را فوت کنم،
ملغمه ای از احساسات متفاوت مرا فراگرفته و نمی دانم
از شادی بزرگ شدن به رقص درآیم یا
از غم یک سال دیگر بی تو بودن، ناله ها سر دهم،
من فقط یک هدیه از تو می خواهم،
حضور تو در کنارم،
گرمی دستانت
و نرمی کلامت،
می شود آیا؟
وقتی میان گفتن و نگفتن،
میان خواندن و نخواندن،
میان افسردن جان و نفسردن،
پریشان حال و ناامید می گشتم،
و ترس ها از شش جهت بر من هجوم می آوردند
تنها یک نقطه روشن در دوردست ها بود
که بارقه ای از امید در دل من روشن می ساخت،
و بارقه ای از عشق همچون روح بر جان بی جانم می دمید
عشق نهانم، السلام
من زار و نالان والسلام
سلام عزیز نادیده من،
بدون مقدمه می روم سر اصل مطلب. داشتم مرور می کردم آنچه بر من گذشت را، و دیدم که ای دل غافل. بعد از نامه ششم، به طور رسمی شاعر عشق نادیده خود شده ام. من که تا پیش از تو، برای گفتن یک مصرع موزون روزها صرف می کردم حالا خود به خود موزون شده ام و در عشق تو، چنان وزن و قافیه پیدا کرده ام که سخت است جز با زبان شعر با کسی سخن بگویم.
عزیز نادیده من،
تو منبع شعر و طربم شدی و حالا من به طرب آمده ام و از عشق و تو شعر می خوانم. نه برای دیگران. برای دل خودم. شعر که برای دل باشد به دل می نشیند. این را ندیده از تو آموختم.
ممنونم که لااقل تلخی دوری خود را به شیرینی شعر تخفیف دادی.
من به دیدار نزدیک مان امیدوارم، به اینکه تو را درست همین روزها که شانس خود را برای دیدنت کم می بینم، تو را ببینم.
می آیی برای رسیدنمان به هم دعا کنیم؟ تو دعا کن برای من، که من به خواسته قلبم برسم.
ارادتمندت عزیزِجانم،
کاش میشد که بگویم نروی، گویی چشم
آخر ای جان، من بیچاره به روی تو تعصب دارم
بلبل الشعرا
قسمتم هست که بینم رخ زیبای تو را
غمی از فرقت تو در دل بیچاره نشست
و غبار ره تو شست دو چشمان مرا
گرچه امید ندارم که تو از راه خودت برگردی،
همچو یعقوب نشینم که تو آیی ز کجا؟
بلبل الشعرا*
گوهر عشق گرانقدر تو در سینه نهان کرده بُدم
آه و افسوس که این گوهر نایاب عیان کرده بُدم
نبُدت هیچ به سر فکر و یا همت یک همراهی
لعن و نفرین خداوند بر این دل کهبه دریا زده ام
بلبل الشعرا*