فکر می کردم که گشنگی روزه که برسد،
عاشقی از سرم بیوفتد،
ولی وقتی حتی آخرین ذره قند موجود در مغزم هم داشت مصرف می شد
و حتا وقتی که آخرین ذره قند موجود در مغزم مصرف شد و تمام،
عاشقی در سرم نمرد،
تازه فهمیدم، شاید به ضرب و زور مشغولیات و روزمره جات
سرم را به ظاهر از یادش خالی کنم،
ولی یک جایی، پس ذهنم،
همان جا که حتا بعد از تمام شدن انرژی هم زنده می ماند،
یادم به یادش گره خورده،
این عجیب و کمی هم غریب ست،
یک یافته ی علمی جدید شاید...