داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۷۵ مطلب با موضوع «شعر گونه ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یک روز که من بودم و تو،

-- دلم نیامد بنویسم او، او برای مخاطب بعید است. من که تو را بعید نمی دانم... --

باید بنشینم و تک تک ستاره ها را

از آسمان بچینم و

برایت لباسی از جنس نور ببافم،

که برایم سوسو بزند و

من فکر کنم تویی که مرا می خوانی...



 

  • ۰
  • ۰

سلام عزیزِجانم،

 

خوبی؟ سرخوشی از اینکه دلم را شکسته ای و از دور بر این حال زارم می نگری؟ از بس که به خود پیچیدم گره کوری خورده ام که با دندان هم باز شدنی نیست.

تو که خوب هستی قطعا. یعنی همیشه خوب بوده ای. اصلا چون خوب بوده ای به سراغت آمدم و پسندیدمت. این حال ماست که هر وقت دلت می خواهد ابری اش می کنی و هر وقت دلت می خواهد بارانی اش.

عزیزِجانم،

حال پریشان دلم، بدتر و بدتر دارد می شود. مسیری در پیش رو دارم که اگر تو در پیشم نباشی معلوم نیست که به کدامین دره سقوط کنم و در ژرفای کدامین غار ره گم کنم.

عزیزِجانم،

قرار نبود که مسیرم را تنها و بدون تو طی کنم. اما دست تقدیر هنوز صلاح نمی داند که وصال ما را رقم بزند و خط بطلانی بر این همه غم من بکشد.

عزیزِجانم،

قلب ام که در دست توست. گاهی حس می کنم که می فشاری اش تا از غیر خودت پاکش کنی. عیب ندارد. پاکم کن. اصلن این دل را به پای تو ریختم که هرطور که می خواهی با آن تا بکنی.

عزیزِجانم،

نفس ام تنگ آمده است است. ترسم این است که به وقت وصال، جانی برایم نمانده باشد که بخواهم به پایت قربانی کنم.

عزیزِجانم،

آتش این سینه را شعله ور کرده ام که ره گم نکنی. شب و روز در دروازه شهر در انتظار آمدنت نشسته ام و راه را برای تو روشن کرده ام.

عزیزِجانم، مهربانم،

تو بمان با دل من، من تمام زمین را برایت چراغانی می کنم.

عزیزِجانم،

تو اول و آخر و وسط عشقی. تو تفسیر کتب عشقی. تو معنای لغوی و استعاری عشقی.

تو برای دلم بمان.

در پناه خالق العشق

امضا دلداده مسکین تبارت

  • ۰
  • ۰

عاشق را همواره دو بیم باشد،

اول از دست دادن معشوق

و دوم آزردن معشوق

حال اگر معشوق عاشق را پس زند،

عاشق در فلسفه و منطق گرفتار آید که

اگر معشوق را از دست دهد،

می میرد و اگر پا پیش گذارد

معشوق را میازارد.

عاشق واقعی آن کس ست که چون

فهمید معشوق دلش با اون نیست،

پا پس گذارد و دل جاگذارد

عاشق این چنین می شود که

معشوق را نمی آزارد و

معشوق را هم از دست نمی دهد.



 

  • ۰
  • ۰

سلام خدا جان،

یک روز که از ما پرسیدی الست بربکم و ما هم گفتیم بلی،

حالا از تو که

رب مایی،

صاحب مایی،

صاحب تمام جهانی،

قدرت تمامی،

شوکت تمامی،

و خلاصه همه چیز تمامی،

خواسته ای دارم،

گفته ای توکل کن،

توکل کرده ام،

گفته ای پیش من بیا،

آمده ام،

خدایا خواسته ای دارم،

حالا که قسمت ما وصال نیست،

خودت ما را به نیمه های خودمان برسان.

خودت نشان بده که چه کنم؟

راه نشانم بده که راه گم کرده ام و

شده ام گرفتار این کوره راه ها و شوره زارها

خودت راه‌نمایم باش به نیمه ام،

خودت وصالم را رقم بزن.

خدایا خودت وصل مان کن...

  • ۰
  • ۰

اسطوره غرور بودم و در یک زمان خاص

دیدم غرور رفته و من ماندم و هراس
دستم به حبل متینی نمی رسید،

چشمم به ساحل امنی نمی رسید،

ای وای از این خرابی و ویرانی عظیم،

ای وای از آن نگاه اول و یک لرزه عظیم،

ای وای از اینکه خانه قلبم خراب شد،

ویرانه شد، تباه شد، حرام شد،

بنگر، ببین،چگونه دگرگونه حال شد،

نامت به روی زبان عبیدت حرام شد،



 

  • ۰
  • ۰

کاش حروف این چنین به همنشینی هم در نمی آمدند،

نون و هاء را چه به هم نشینی،

کاش مخترع کلمات،

چنین نون و هاء را به هم نشینی وادار نمی کرد،

چینششان را به هم می ریخت،

یا کاش یک نقطه قبل نون و هاء می گذاشت،

تا هر وقت هرکسی خواست این دو را هم نشین هم کند،

یک لحظه، صبر کند،

نفسی بگیرد و کمی بیشتر به چینش این دو فکر کند،

شاید پاسخت آن وقت برایم

کمی فرق می کرد...

مخترع کلمات، ننگ ت باد که

به باد دادی آرزوهایم را، امیدم را،

ننگت باد...



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

این ششمین نامه ای است که می نویسم. هیچ وقت فکر نمی کردم که بتوانم این قدر ادامه بدهم. فکر می کردم که شاید نامه دوم و سوم که رسید از بودنت و دیدنت ناامید شوم و تمام. ولی حالا ششمین اش را برایت می نویسم. ترسم بیشتر این است که تعداد نامه ها آنقدر بالا برود که وقتی بالاخره دست غدار روزگار ما را به هم رساند مجبور شوم که نامه هایم را بار شتر کنم و برایت بیاورم و خواندن این نامه ها مجال رسیدن به نامه های پس از عاشقی و دیدارمان را ندهد. می ترسم که نکند به نبودنت عادت کنم و آتش عشقت خاموش شود. نه حاشا و کلا که این چنین نمی شود، ولو مرگ آتش در سینه ام را به زیر خاک کند، عشق تو خاموش شدنی نیست. همیشگی و تا ابدالآباد هست...

امروز باز دلم برایت تنگ شده بود. این قسمت اش دیگر تکراری همه ی نامه هایم شده است. این دل تنگ شده و فکر باز شدن  هم ندارد خودت باید برای بهتر شدنش کمکی بکنی و این حالت حاضر غایب را تمامش کنی. حاضر حاضر شوی. غر زدن هایم را به پای این دل تنگی بگذار و اینکه اگر این هجران به وصال پایان پذیرد همه این غم و غصه ها پایان پذیرد و زبانم یارای رساندن پیام عشق و شورم را نخواهد داشت. وه که چه خوش باشم در شب وصل تو که «مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم»

می بینی این پرنده خیال هر از چند گاهی به پرواز در می آید و برای روزهای بودن و وصل مان رویا پردازی می کند. اصلا تمام عالم کارگاهی شده اند برای تصویر سازی روزهایی که بالاخره این هجران به پایان می رسد و من یعقوب وار یوسفم را به نظاره می نشینم. که تو نیز نور دیده ی منی و بوی پیراهن تو نور به چشمم آورد...

درد هجران را من برای دشمن م هم آرزو نمی کنم. الهی همه در مقام وصل باشند و زهر هجران نکشند...

به امید وصل



 

  • ۰
  • ۰

حتی پزشکان هم که می خواهند مریضی

را از درمان بیماری اش ناامید کنند،

اینقدر مستقیم و بی پروا مریض را رد نمی کنند،

خانواده اش را می خواهند،

مقدمه ای می گویند،

آماده اش می کنند،

بعد تو یکهو برگردی و به من بگویی «نه»

به من که مریض لاعلاج خنده های توام،

به من که مریض لاعلاج اخم های تو ام،

انتظار هم داشته باشی که زنده بمانم،

مگر می شود اصلا؟

مگر انصاف است اصلا...



 

  • ۰
  • ۰

من جهدِ فراوان کردم،

هر آنچه ز عاشقان دیگر دیدم،

هر آنچه ز مردمان شنیدم کردم،

حاصل نه چنان بود که

من را به تو برساند و حال

یک خاطره تیره و تار

از عشق به تو جا مانده،



 

  • ۰
  • ۰


دور  را فلاسفه باطل می دانند،

اما کار عشق همین دور است.

در کار عشق، مقدم بر وصال، خود را باختن و از خود نیست شدن است و

خود را باختن و نیست شدن، با وصال قابل جمع ست

و این در نگاه فلاسفه دور است و دور باطل!

در واقع از دید فلاسفه این ممکن نیست که

پروانه ای به دور شمع نچرخد و بسوزد؟

اما از دید عشق، پروانه با یاد شمع هم می سوزد،

با نام شمع هم می سوزد

با بوی شمع هم می سوزد،

در واقع با عشق،

دور شکسته می شود و عشق

راه حل است.