داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۷۵ مطلب با موضوع «شعر گونه ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خدایا،

از زبان پیامبرانت و اولیائت به ما تلقین کردی

که از تو بخواهیم،

عشق و فرزند را،

و من از تو خواسته ام،

از ابتدا از تو خواسته ام،

تا انتها هم از تو می خواهم،

حالا که دیگر چیزی ندارم هم،

بیشتر از همیشه تو را می خواهم،

عشقم را،

بال پروازم را،

پرنده خیالم را،

از خود خود خودت می خواهم خدایا...



 

  • ۰
  • ۰

معاشقه در ادبیات ترجمه ای ما جای روابط زن و شوهر را گرفت،
اما این بدترین و کم عمق ترین و بی محتواترین جایگزینی بود،
من وقتی عاشق ت شدم،
با خیالت عشق بازی میکردم،
با خیالت به پرواز در می آمدم و آسمان و زمین را در می نوردیدم،
من پرنده ی در قفس خیالم با تو سفرها رفت،
از مسافرت کربلا و مکه تا مسافرت های تفریحی،
از مسافرت از زمین به سمت آسمان،
من خیالم با خیال تو از هفت آسمان گذر کرد،
من خیالم با خیال تو به گردون رسید،
من در خیالم با تو به عرش اعلی رسیدم،
با تو در پرواز شدم و هم نشین فرشتگان و عرشیان شدم،
چه ترجمه ناقصی بود و چقدر سبک که معاشقه را
به راضی شدن های زمینی گره زدند...
من در خیالم دست در دست تو گذاشتم و دور تا دور ایران را گز کردم،
من برای این خیالاتم، برای این اوهامم تو را می خواستم،
نه برای یک حس رضایت زمینی...
من و تو قرار بود بال پرواز باشیم تا با هم مسیر خورشید را طی کنیم...
من و تو تا خورشید...
تو اولین کسی بودی که خیالم را چنین پرواز دادی...
تو اولین بودی،
تو اولین بودی،
تو اول..ین..ب..ودی...

 

  • ۰
  • ۰

امید بسته بود عاشقی به رویای شبش
بر دیدن یک لحظهٔ معشوق به صحرای غمش
عشق آمد و یک لحظه بدزدید همه آمالش،
خواب تا صبح نیامد به دو چشمان ترش

 

  • ۰
  • ۰

خدایا،

از زبان پیامبرانت و اولیائت به ما تلقین کردی

که از تو بخواهیم،

عشق و فرزند را،

و من از تو خواسته ام،

از ابتدا از تو خواسته ام،

تا انتها هم از تو می خواهم،

حالا که دیگر چیزی ندارم هم،

بیشتر از همیشه تو را می خواهم،

عشقم را،

بال پروازم را،

پرنده خیالم را،

از خود خود خودت می خواهم خدایا...

  • ۰
  • ۰


خدایا،

اگر گرفتی، باز پس ده،

اگر نمیدهی، دلم را باز پس گیر،

اگر پس نمی گیری، دلی دیگرم ده،

اگر دلی دیگر نمیدهی، یار دیگرم ده،

تو قادری و متعالی،

تو اگر ز حکمت ببندی دری،

ز رحمت گشایی در دیگری،

یا یار دیگرم ده،

یا یار کنونی ام را باز پس ده،

این دل رفته است، بازپسش نیاور...

  • ۰
  • ۰

اینجا دلم نویسنده است.

جای دیگر هست که عقلم می نویسد ولی اینجا دلم می نویسد.

افسار کلام را می دهم به دست دل و می گذارم با خیال راحت بنویسم

چون اینجا نه من کسی را می شناسم و نه کسی من را.

اینجا خلاصه اگر حرف جدی هم گفته می شود، اجازه اش را دل داده است...

اینجا حاکم مطلق دل است.



 

  • ۰
  • ۰

نفسم رفته و جان در بدنم نیست که نیست

عاشقم بر همه عالم که از او هست که هست،

اوست کز بودن خود عالمی از عشق پدید آورده

این همه جنبش و جوشش چه عجب هست؟ که نیست



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

 

دقت کرده ای که تا به حال سه نامه را با سلام و صلوات خدمتت ارسال کرده ام؟ دقت کرده ای سلام من یعنی سلاح افکنده ام و پیش آمده ام؟ اصلا دقت کرده ای که من، منیت ام را هم زیر پا گذاشتم و پا پیش گذاشتم؟ یعنی هیچ نبودم و پیش آمدم. حالا هم هیچ ام و هیچ. یعنی تا وقتی الف قامت دوست کنار این صفر قرار نگیرد، من همچنان هیچ می مانم.

این خوب است که ناز می کنی، عالی ست. اصلا من تو را با ناز ت دوست می دارم. با ناز زیباتر می شوی. اما می شود میانه ی این همه ناز و کرشمه ات، یک نیم نگاه، یک رد شدن آرام و با صلابت نگاه ت از رویم، من را مهمانم کنی؟ آتش زبانه می کشد اما این نیم نگاه حکم همان بشکستن ظرف را دارد. آنجا که می گوید، اگر با دیگرانش بود میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟ دلم را خوش می کند به اینکه اگر دل هم می شکنی، دلت لابد با من است.

غر غرو شده ام نه؟ فکر کنم این غریبی و ناشناسی ات کار دستم داده است. دیگر وقت اش هست که لااقل نشانی از خودت برایم بفرستی. نه اینکه نفرستاده باشی ها. من بوی تو را از میان رد پای بهار استشمام کرده ام. من نشان تو را از باد صبا گرفته ام. همین است که فهمیده ام هستی و همین است که آتشم را تند کرده است. اما می شود اول نامت را بگویی؟ که بشوم هم نامت؟

نامه هایم پر شده از احساسات متضاد. گاهی به جان خودم غر می زنم که چه چیزت کم بود که عاشق شدی و چه شده است تو را که عاشق نادیده شدی؟ گاهی به تو غر می زنم که نازت را به کس دیگری نفروشی. که نامی و نشانی برایم بفرستی. در جوانی پیر و غر و غرو شده ام. ببخشید مرا.

خاطرت مکدر مباد،

و نازت مستدام باد.

قربانت

و خدا نگه دارت،

  • ۰
  • ۰

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود،

عشق تو یار پریچهره مرا بیرون کرد

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

همه را بهر رسیدن به شما ول کردم

 

 

** بی قافیه گر شعرم شد عیب مکن،

   عشق، بی قافیه بهتر بپسندد شعر



 

  • ۰
  • ۰

می دانی روزی که گفتم دوستت دارم،

طشت رسوایی خود را فروافکندم،

آخر تا به حال، حرفی را چنین از ته وجودم جست و جو نکرده بودم

و تا به حال حرفی را این چنین ثقیل و سنگین نیافته بودم.

طشت رسوایی ام صدایی داد که

گوش عالم را کر کرد و

اُف و آه! و آه و آه...

من تا به حال، خدایم را چنین عاشقانه نخواسته بودم

آه که تا به حال خدایم را چنین مستانه نخوانده بودم

آه که تا به حال چنین صمیمانه و عمیق توبه ای از ته دل نکرده بودم

آه که من نه دنیایم که تو باشی را نداشته ام، و نه خدایم را،

آه که حالا حسرت داشتنم دوگانه شد...