قسمتم هست که بینم رخ زیبای تو را
غمی از فرقت تو در دل بیچاره نشست
و غبار ره تو شست دو چشمان مرا
گرچه امید ندارم که تو از راه خودت برگردی،
همچو یعقوب نشینم که تو آیی ز کجا؟
بلبل الشعرا*
قسمتم هست که بینم رخ زیبای تو را
غمی از فرقت تو در دل بیچاره نشست
و غبار ره تو شست دو چشمان مرا
گرچه امید ندارم که تو از راه خودت برگردی،
همچو یعقوب نشینم که تو آیی ز کجا؟
بلبل الشعرا*
گوهر عشق گرانقدر تو در سینه نهان کرده بُدم
آه و افسوس که این گوهر نایاب عیان کرده بُدم
نبُدت هیچ به سر فکر و یا همت یک همراهی
لعن و نفرین خداوند بر این دل کهبه دریا زده ام
بلبل الشعرا*
امشب شب میلاد عشق است،
میلاد عشق است چون که یادمان داد،
بدون دیدن هم می توان دل داد،
بدون دیدن هم می توان عاشق شد،
عاشقی را یادمان داد،
حالا من مانده ام و فاصله ها و عشقی ناپیدا،
معشوقی غایب از نظر
و پای در گِل
و پای در گِل
و پای در گِل
میلاد مبارک
گرچه پامال تو شد، هیئت و اُبُهَّت ما
نکنم عیب تو را، رفته به یغما دل ما
تویی آن چسبِ شکستهْ دل ما
برسد سرمه چشمم ز سر کوی شما
بلبل الشعرا#
من به اینکه آنکه باید ببیند نمی بیند،
عادت پیدا کرده ام،
ولی تحملش سخت ست،
کاش کسی پیدا می شد تبلیغ می کرد برایم،
که به دست آنکه باید ببیند شاید برسد،
که شاید ببیند و بفهمد اندازه عشق م را...
ما عاشق پیشه ها یک دنیای کوچک داریم.
خودمان هستیم و یاد و خاطره ی خوش یک حس،
یک حس خوب که تجربه اش نادر و نایاب است و
کم پیش می آید ولی وقتی پیش می آید آخ چه خوب است.
معتقدم اگر افرادی نظیر افشین یداللهی هستند که عاشقانه می سرایند
یا سعدی که غزلیاتی سرشار از عشق سروده اند،
این ها عشق را چشیده اند. هم هجرانش را هم وصالش را.
وگرنه مگر می شود بازی کرد عاشقی را.
حاشا و کلا که نمی شود.
این را عقلم نوشته،
فکر می کردم اگر دل را در بند بکشم و نگذارم که عشق را فریاد بزند،
توانسته ام این آشوب را کنترل کنم و اوضاع را آرام کنم،
فکر می کردم، این دل آشوب ها مدتی هستند و
می رود، مدتی هست و بعد می توانم روی پا خودم بایستم و
از رفتن دل آشوب ها بگویم،
از کنترل اوضاع در محورهای مواصلاتی
و
حالا مدت هاست، این آشوب ها،
تبدیل به جنگ شده و
شده جنگ داخلی.
شرق و غرب عالم هم آتش بیار این معرکه،
بدون تو این جنگ پایانی ندارد...
منم آن مرغ بی آزار دریاهای خونین
که صبح و شب برایت ناله می کرد،
تویی طرفه نگار چشمه ها و کوه ساران
که درد لاعلاج عاشقان را چاره می کرد،
.
.
.
بلبل الشعرا
امروز حال دلم خوب ست،
شاید نفحه از نفحات انس به من رسیده،
نمی دانم.
ولی حالم خوب ست،
تو بگو کدامین باد از کوی ات گذشته و به من رسیده
که حالم را چنین دگرگونه کرده؟
حال دلم خوب است انگار...
سلام؛
کاش کسی بود که آدرس این آتشکده را به تو می رساند، تا ببینی جایی که عقلم دستش نمی رسد، چه ها می کشم از نبودنت.
آتش می زند قلب و تنم را.
عزیز تر از جانم، می نشینم و برمی خیزم و آب می نوشم و خلاصه هر نفسی که فرو می رود و هر نفسی که برمی آید، با یاد تو و عطر تو در هم می پیچد.
عزیزجانکم،
امروز مبعث پیامبر بود. روزی که کسی از تبار نور و امید و از جنس انسان، آمد تا ما را به سوی عشق ازلی و ابدی رهنمون باشد.
امروز مبعث بود ولی برای من روز بعثت تو به پیامبری قلبم روز دیگری ست. روزی که از آن روز نغمه ی پرندگان رنگ دگر به خود گرفت و روزی که عطر گل ها، معنا یافت.
تو پیامبر قلبم شدی تا جهان را این بار از دریچه ی چشمان تو ببینم.
آمدی تا به زمان ها و ساعت های باطل زندگی ام، معنا ببخشی و مرا برهانی از این همه دور باطل،
تو رسالت ت را به سرانجام نرساندی اما،
این چگونه پیامبری ست که می آید و نادیده و ناشنیده می گیرد التماس و عجز پیرو اش را.
این چگونه پیامبری ست که می آید و می رود و پیرو اش را می گذارد و یک دنیا سوال بی جواب؟
عزیزجانم،
مهدی موعود عج الله تعالی فرجه، غایب از نظرهاست ولی دیده ای که چگونه هوای پیروانش را دارد؟
دیده ای که روزها و شب ها به دردهای نهان و آشکارشان می نگرد و با آنها هم درد می شود؟
عزیزجانم،
در این لحظه که نامه را می نویسم، نه تو را دیده ام و نه تو را می شناسم. ولی ببین چگونه عاشق ت شده ام. نادیده و ناشنیده و ناشناخته. من عاشق ت شده ام و برای رسیدنت و برای بوییدنت لحظه لحظه را می شمارم. نمی دانم که تو چگونه ای در این زمان؟ آیا تو نیز به تقلید از مهدی موعود، به درد و رنج من همراهی یا آنکه طریق دیگری در پیش گرفته ای و روش و منشی متفاوت داری؟
معشوق من،
دل را به تو داده ام و تو را طلب کردم. نه اینکه تو را طلب کنم و بعد دل م را به تو بسپارم. من همان روز که سودای تو در سرم افتاد دلم را داده بودم. حالا این دوری و بی توجهی، بی سامانم می کنم.
این چنین با عاشقت تا مکن معشوق جانم. دل من طاقت این دیدن های نیمه و نصفه و درد دل های شبانه و روزانه را ندارد.
معشوقم، حالا که بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ را برایم شروع کردی چرا به پایانش نمی رسانی؟
چرا با وصال آن را تمام و کمالش نمی کنی؟ خدا خودش قول داده که تو از شر مردمان حفظ می کند.
وَاللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ
هر کار می کنم، نامه ام به پایان نمی رسد. شوق نوشتن برای تو همچون نفس های این روزهای فراق است که به شوق وصال فرو می رود و برمی آید. کلمات همچون ماهیانی که به شوق دریا بالا و پایین می پرند از دستانم به این دریای کلمات فرومی افتند و من در کنترل آنها ناتوانم.
نامه ام را باز می گذارم تا دوباره از تو بنویسم. از روزهای نبودنت و از شوق دیدارت...