داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

داستان عاشقی های من

ذهن نوشته های مشوش یک عاشق پیشه

من می نویسم تا در خاطرم،
فراموش نکنم،
دلم را بردی و هدیه ات را به جایش نشاندی
و الحق عجیب هدیه ای بود
پر از متضادها
پر از عشق و حس و جنون...

۷۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اسطوره غرور بودم و در یک زمان خاص

دیدم غرور رفته و من ماندم و هراس
دستم به حبل متینی نمی رسید،

چشمم به ساحل امنی نمی رسید،

ای وای از این خرابی و ویرانی عظیم،

ای وای از آن نگاه اول و یک لرزه عظیم،

ای وای از اینکه خانه قلبم خراب شد،

ویرانه شد، تباه شد، حرام شد،

بنگر، ببین،چگونه دگرگونه حال شد،

نامت به روی زبان عبیدت حرام شد،



 

  • ۰
  • ۰

کاش حروف این چنین به همنشینی هم در نمی آمدند،

نون و هاء را چه به هم نشینی،

کاش مخترع کلمات،

چنین نون و هاء را به هم نشینی وادار نمی کرد،

چینششان را به هم می ریخت،

یا کاش یک نقطه قبل نون و هاء می گذاشت،

تا هر وقت هرکسی خواست این دو را هم نشین هم کند،

یک لحظه، صبر کند،

نفسی بگیرد و کمی بیشتر به چینش این دو فکر کند،

شاید پاسخت آن وقت برایم

کمی فرق می کرد...

مخترع کلمات، ننگ ت باد که

به باد دادی آرزوهایم را، امیدم را،

ننگت باد...



 

  • ۰
  • ۰

سلام،

این ششمین نامه ای است که می نویسم. هیچ وقت فکر نمی کردم که بتوانم این قدر ادامه بدهم. فکر می کردم که شاید نامه دوم و سوم که رسید از بودنت و دیدنت ناامید شوم و تمام. ولی حالا ششمین اش را برایت می نویسم. ترسم بیشتر این است که تعداد نامه ها آنقدر بالا برود که وقتی بالاخره دست غدار روزگار ما را به هم رساند مجبور شوم که نامه هایم را بار شتر کنم و برایت بیاورم و خواندن این نامه ها مجال رسیدن به نامه های پس از عاشقی و دیدارمان را ندهد. می ترسم که نکند به نبودنت عادت کنم و آتش عشقت خاموش شود. نه حاشا و کلا که این چنین نمی شود، ولو مرگ آتش در سینه ام را به زیر خاک کند، عشق تو خاموش شدنی نیست. همیشگی و تا ابدالآباد هست...

امروز باز دلم برایت تنگ شده بود. این قسمت اش دیگر تکراری همه ی نامه هایم شده است. این دل تنگ شده و فکر باز شدن  هم ندارد خودت باید برای بهتر شدنش کمکی بکنی و این حالت حاضر غایب را تمامش کنی. حاضر حاضر شوی. غر زدن هایم را به پای این دل تنگی بگذار و اینکه اگر این هجران به وصال پایان پذیرد همه این غم و غصه ها پایان پذیرد و زبانم یارای رساندن پیام عشق و شورم را نخواهد داشت. وه که چه خوش باشم در شب وصل تو که «مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم»

می بینی این پرنده خیال هر از چند گاهی به پرواز در می آید و برای روزهای بودن و وصل مان رویا پردازی می کند. اصلا تمام عالم کارگاهی شده اند برای تصویر سازی روزهایی که بالاخره این هجران به پایان می رسد و من یعقوب وار یوسفم را به نظاره می نشینم. که تو نیز نور دیده ی منی و بوی پیراهن تو نور به چشمم آورد...

درد هجران را من برای دشمن م هم آرزو نمی کنم. الهی همه در مقام وصل باشند و زهر هجران نکشند...

به امید وصل



 

  • ۰
  • ۰
  • ۰
  • ۰
  • ۰
  • ۰

حتی پزشکان هم که می خواهند مریضی

را از درمان بیماری اش ناامید کنند،

اینقدر مستقیم و بی پروا مریض را رد نمی کنند،

خانواده اش را می خواهند،

مقدمه ای می گویند،

آماده اش می کنند،

بعد تو یکهو برگردی و به من بگویی «نه»

به من که مریض لاعلاج خنده های توام،

به من که مریض لاعلاج اخم های تو ام،

انتظار هم داشته باشی که زنده بمانم،

مگر می شود اصلا؟

مگر انصاف است اصلا...



 

  • ۰
  • ۰
  • ۰
  • ۰
  • ۰
  • ۰
  • ۰
  • ۰