دیدن روی تو، درونم را به آتش کشید. کم نبود، لحظه ای و یک دم، ولی چنان به آتش کشید که تو گویی انبار باروت است و به جرقه ای بند است.
دو بار دیدم و آتش گرفتم. خاکستر شدم ولی آتشم تندتر و تندتر شد.
کاش نه را نمی گفتی. لااقل همان اول نمی گفتی. می گذاشتی بمیرم و بعد نه می گفتی. می گذاشتی آتش ت با امید در دلم زنده باشد. حالا چه کنم که هنوز عاشقم و امیدی ندارم.
آتش عشق ت در دلم مانده و ناامید عالم هستم.
ناامید عالم...
حالا نمی دانم پا پیش بگذارم و تو را که تصمیم بر جفا گرفته ای، بیازارم یا پا پس بکشم و خود را و قلبم را بفشارم تا جانم درآید و ...