این سوزناک ترین ناله و دردناک ترین پریشان حالی من ست،
چگونه باید زیستن وقتی نه امیدی به وصال مانده
نه توانی برای جست و جوی نامی از تو،
تو در قله های دور دست ناکجا، از آدم ها گریخته ای
و من در قعر دره های دنیا، دست و پا زده در میان نامردمان
تو در فراسوی انتظاری و من...
آه که حالا دیگر نه دیوارهای بلند و نه شمشیرهای آخته مرا نمی ترساند،
وقتی بزرگترین ترسم در شرف وقوع باشد،
ندیدن تو...