من دلم اندازه یک گنجشک است. انقدر دلم امروز لرزیده و لرزیده نمی دانم تا کجا تاب و تحمل این لرزیدن ها را می آورد.
ماه رمضان به قرآن خواندن و عاشقی با خدا تعلق دارد. عشق دیگری در آن راه ندارد. نمی تواند راه پیدا کند.
آیه قرآن خواندم و عاشق تر شدم،
آیه قرآن خواندم و از اینهمه دور بودن از یک عشق تمام و کمال گریه کردم.
آیه قرآن خواندم و غرق شدم در بودن و نفس کشیدن با آنکه از من به من نزدیک تر ست...
و چقدر این بی نام بودن اینجا را دوست دارم. که بی پروا از عشق می نویسم و کسی نیست تا مرا به خاطر این عشق شماتتم کند.
که می نویسم از عشق و کمی از سنگینی دلم کم می کنم...
شعرم نمی آید این روزها،
دارم چشمه جوشان شعرم را
در جست و جوی تو می کاوم،
شاید آن اعماق نبودن هایت،
همان جا که نبودن هایت را فریاد می کند،
بودن تو را بجویم...
اگر دنیاهای موازی وجود داشته باشند،
اگر تو این سر دنیا باشی و من آن سر
اگر به لحاظ علمی احتمال رسیدن ما به هم،
یک در سه و خرده ای میلیارد آدم باشد،
باز هم دست از جست و جو بر نمیدارم،
شاید سر یک کوچه،
یا در عبور دو ماشین از کنار هم،
یا در صف مترو،
بالاخره تو را دیدم...
همین که بدانم تو در این دنیا هستی
برایم کافی ست،
تا نفس بکشم و دست از جست و جو بر ندارم...
آن روز که بی هیچ سخن رفتی و قلبم بردی
دزدانه قدم می زدی ای کاش که صبرم بردی
بردن که جفا نیست، ببر عقل و دل و آیین هم
این ها همه اموال تو بودست و کنون هم بردی
بلبل الشعرا
یک یا دو شبی هست که من بی مدد لعل لبت خواب ندارم،
شب تا به سحر در طلب گیسوی همچون شب تو، تاب ندارم،
صبر من مسکین به خون خفته و سرگشته چو از کاسه برون ریخت
علت همه این است که من بی رخ مهفام تو، یک گوهر نایاب ندارم
بلبل الشعراء
ماه رمضان شد و حالا دیگر
دعاهایم اثر خواهد کرد،
سحرگاهان و شامگاهان،
از خدایم تو را طلب می کنم ،
و برای رسیدن به تو،
از هیچ مراقبه ای فروگذار نمی کنم،
شما هم دعا کنید برسیم به هم ،
فکر می کردم که گشنگی روزه که برسد،
عاشقی از سرم بیوفتد،
ولی وقتی حتی آخرین ذره قند موجود در مغزم هم داشت مصرف می شد
و حتا وقتی که آخرین ذره قند موجود در مغزم مصرف شد و تمام،
عاشقی در سرم نمرد،
تازه فهمیدم، شاید به ضرب و زور مشغولیات و روزمره جات
سرم را به ظاهر از یادش خالی کنم،
ولی یک جایی، پس ذهنم،
همان جا که حتا بعد از تمام شدن انرژی هم زنده می ماند،
یادم به یادش گره خورده،
این عجیب و کمی هم غریب ست،
یک یافته ی علمی جدید شاید...
حرف بسیار و نگفتن بهتر
هرکه از عشق نگوید ابتر
و در این برزخ گویندگی و ناگفتن
گفتن و گفتن و گفتن برتر
بلبل الشعرا
امسال متفاوت ترین سال تولدم را تجربه می کنم،
آن کس که باید و آرزویش را داشتم که
حالا و در این لحظه کنارش باشم را ندارم و حالا باید
دوباره در آرزوی دیدنش شمع تولدم را فوت کنم،
ملغمه ای از احساسات متفاوت مرا فراگرفته و نمی دانم
از شادی بزرگ شدن به رقص درآیم یا
از غم یک سال دیگر بی تو بودن، ناله ها سر دهم،
من فقط یک هدیه از تو می خواهم،
حضور تو در کنارم،
گرمی دستانت
و نرمی کلامت،
می شود آیا؟