می خواهم دوست بدارم،
می خواهم عاشق باشم
ولی آنقدر زمین خوردم و آنقدر پیش غریبه ها،
اشتباه دست نیاز دراز کردم،
که از زمین و زمان می ترسم،
اگر می خواهی از ناکجا پیدا شوی و دل و دین و جانم را ببری،
بهتر این ست که زودتر
از ناکجا سر بیرون بیاوری و مرا با خودت آشنا کنی،
من ناتوان تر از اینکه هستم نمی شوم...
نابود می شوم...
حالا دیگر خسته ترینم....
جانی به تن خسته پاهایم نمانده،
ای عشق خست..